۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

برشي از يك كيك بيات شده

توي ذهنت برگرد عقب . به بچگي ، به اولين چيزي كه يادت مي آيد
. من در ارتفاع بودم . بلندي شانه هاي مردانه . قلمدوشم گرفته بودند و من دنيا را از آن بالا مي ديدم .
الان هم يادم هست . تكه تكه و نما به نما ، مثل فيلمي كه راشهاي چند پاره اي از آن دستت مانده . مات و خاكستري .
به گمانم پسرعمه ام بود كه همان سال توي مريوان تير خورد به گلويش و مرد . سال شصت و سه ، خرداد كه ماه رمضان هم بود و من سه ساله بودم به دنيا كه آمدم برايم يك گاو خريدند با گوساله كه شيرش مقوي باشد ..
از سال اول مدرسه را تا سال آخر اصلا نمي خواهم به ياد بياورم . فقط اين درس را آموختم كه جز خودم هيچكس دلش برايم تنگ نمي شود ، حتي صاحب آن جفت چشم زاغ پشت پنجره . توي خانه پدري يك گل پيچك داشتم كه يك دور و نيم پيچيده بود دور اتاق . دانشگاه كه قبول شدم ، خشك شد . عادت داشتم دراز بكشم روي تخت و خودم را ول بدهم زير نور ماه و هميشه فكر مي كردم از ماه انرژي مي گيرم . متولد تيرم و اگر يك كم خرافاتي باشي مي داني كه متولدين تير عاشق ماهند .