۳۱ فروردین ۱۳۸۶

داستان آن لاین1


باور نميکنم خودت باشي . همينجا رو به روي پنجره سيگار مي کشيدي . جوري که بوش و دودش برود بيرون و خانه ي من بوي سيگار تو را نگيرد . مثل خودم که مي رفتي ، دوش مي گرفتم که عطرت برود و لباسها را ماشين مي انداختم . حضورت را پاک مي کردم . انگار بعد از رفتنت بيفتم به جان ميدان مين خانه را از تک تک نشانه هاي تو پاک مي کردم . موهاي کوتاه جوگندميت از روي کاناپه و رو تختي ، زير سيگاري را مي شستم و مي رفت توي کمد تا دوباره تو بيايي و خاکستر را نتکاني توي ته مانده ليوان چاي .
سرم را تراشيده ام مي ترسم از آينه انگار که هيولايي کمين کرده باشد سبک شدن سرم را هورت بکشد توي خودش .... سرم را تراشيده ام و مثل سگ از آينه مي ترسم .... موهام رد دستهايي را داشت .... پاک پاک شده الان .... توي آينه دستها خفه ام مي کنند .

نشسته ای همينجا . جوری که انگار هيچوقت نرفته ای .
چرا همه زندگیم با تو معنی می شود . اصلا این تو یعنی چه ؟ چرا سایه اش اینجور افتاده روی سر من و هیچ جوری هم نمی رود . سرسام گرفته ام از این همه حضور تو .
این دست راست لعنتی . همیشه کم می آورد . خودکار که هیچ .تایپ می کنم ، نصف بارش می افتد روی دست چپ ولی باز هم تیر می کشد و می مانم . می گفتی ضبط کن من برایت مینویسم روی کاغذ . نمی خواهم . بدم میآید از دست خط یک آدم دیگر . هنوز هم با این تایپ مشکل دارم . این که من نیستم . اصلا خودم را توی نوشته ها حس نمی کنم . سرعتش از کشیدن قلم روی کاغذ بیشتر است . می خواهم خودم را ببینم توی همان دستخط عجیب و غریبم که الفش میرفت توی خط بالا و ر میرفت توی خط پایین . انگار کلمه منفجر می شد روی کاغذ . هر طرفش که میشد می دوید و می رفت . ولی اینجا همه ی کلمه ها شبیه همند . نشئه باشی یا خمار، باز هم نام تو را همانطور عین هم می نویسم . اصلا حسی نیست توی این لعنتی .

میخواهم چیزهایی که مینویسم را بگذارم اینجا .... بیفتیم به جانش و اضافه هاش را در بیاوریم و بشود یک چیزی که با هم نوشته باشیم و من به نام خودم بروم پزش را بدهم !


هیچ نظری موجود نیست: