۳ آبان ۱۳۸۷

آرشیو شهریور 1385

آزادی

رهات کنم کجا می روی ؟

باز هم پرسه میزنی در هوای لبهام .

ببخشید

انگار جلد من شدی آقا !

این را نوشتم در جمعه سی و یکم شهریور 1385ساعت8:41من باهار نارنج |

نویسنده: مینا
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 8:57
سلام
وبلاگه زیبایی دارین
حرف نداره
موفق باشین
یا حق

نویسنده: مینا
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 8:58
کاش مي دونستي چقدر دلم بهانه تو را ميگيره هر روز

کاش مي دونستي چقدر دلم هواي با تو بودن را کرده

کاش مي دونستي چقدر دلم از اين روزهاي سرد

بي تو بودن گرفته

کاش مي دانستي چقدر دلم براي ضرب آهنگ قدمهايت

گرمي نفسهايت، مهرباني صدايت تنگ شده

کاش مي دانستي چقدر دلواپس تو‌ام

کاش مي دانستي چقدر تنهام ، چقدر خسته ام

و چقدر به حضور سبزت محتاجم

و همیشه از خودم می پرسم

این همه که من به تو فکر کنم

تو هم به من فکر می کنی؟

نویسنده: فرید(گلهای کاغذی)
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 13:0
هان آهوي فراري اين صحرا
تا دوردست مي نگرم
صياد نيست در پي صيد تو بازگرد
قدري درنگ در بر من
قدري درنگ كن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت
شب مي رسيد و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسيط بيابان گذشت و رفت

نویسنده: ترنج
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 16:9
سلام بهار ِ پر نارنج

حس داری فراوان. دوست دارم نوشته هایت را بخوانم.

هنوز به روز نیستم.

سرافراز باشی
ترنج

نویسنده: اّسمانم ابریست
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 21:59
همیشه خوندن شعر ها و نوشته هاتون حس خیلی خوبی رو به من میده.

مخصوصا "مهر".

نویسنده: Navid
شنبه 1 مهر1385 ساعت: 1:21
az webloget khosham miad

نویسنده: سان
شنبه 1 مهر1385 ساعت: 7:41
اول مهرتون مبارک خانم حس
اغاز
نقطه!

نویسنده: حمید
شنبه 1 مهر1385 ساعت: 12:58
جایی در کنار همین بی قراری که ول می کنی وسط جاده...لبهای تو
تکرا نمی شوند دستهات می آیی کنار همیشههای من که....
اصلا چه فرق می کند

نویسنده: محمد
پنجشنبه 24 اسفند1385 ساعت: 11:6
درآن شعر بهتر بود می گفتی
رهایت می کنم


****************************************
مهر

آبان که بیاید تنم را به خزر می سپارم

زادنم با تابستان باشد

پاییز در آغوشم زرد نمی شود ؟

من که پر پر می شوم توی دستهات

پیچک هم که باشم به بالای تو می رویم

ماه هم که باشم

به اندام تو می تابم

به دوش می کشی هر چه خاطره را

دفنشان که می کنی رویش ارکیده می کاری

صدات خنکای صبح پاییز است

من نان گرم بگیرم

کوچه می شوی برای کودکیم ؟

این را نوشتم در چهارشنبه بیست و نهم شهریور 1385ساعت7:26من باهار نارنج

نویسنده: مژده کریمی
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 8:50
سلام دوست من با شعر صبح به روزم
مثل خزان اندیشه ام رنگ رنگ شد و پیچکهای زرد کودکیم را به یادم آورد

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 9:28
به به ! این از جنس شعر نجیب واصیل است این شوالیه شعر هایت است .... تبریک!

نویسنده: دومان
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 10:57
حنجره ام تاول زده است،

از انبوه فریاد های فرو خورده در شب رسوایی عشق.

از شب دار زدن های پیاپی تا صبح.

نویسنده: ٍسهیل پاشازاده
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 13:15
چه هوای خوبی / می شود یکسر آن را سر کشید

****

بفرمائید / به شعرم

نویسنده: سایه
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 18:48
قشنگ بود ها! کوچه می شوی برای کودکیم؟

نویسنده: پ-م
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 18:55
قبول کن که تنهاییم... همین

نویسنده: فاخته
چهارشنبه 29 شهریور1385 ساعت: 21:21
تو کوچه ی کودکی هایم می شوی...!
و من تمامیه شب را مقابل چشمانت لی لی می کنم!!
.
.
.
نگاهت سر می خورد به تلافی باخت هایم!!
و در آخر هم سنگ می ماند و ...
.
.
.
یک وجود خسته!!
میان سهم خاطره ها!!!

نویسنده: حمید
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 0:52
خب...کوچه برای کودکی ات چه فرقی می کنه.....

نویسنده: حمید
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 0:54
خب...کوچه برای کودکی ات چه فرقی می کنه.....

نویسنده: پردیس
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 10:17
چقدر... چقدر... چقدر زیبا بود و پخته...
پر از تصاویری که نمی شود از خاطر برد...
پهلو می زند به خاطره شعرتان خانم...

نویسنده: ایلا
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 11:37
باز من دیوانه ام مستم باز میلرزد دلم دستم..............................

نویسنده: خسرو
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 21:57
سلام و خسته نباشید
از کودکی که می گویی گر می گیرم در اندوه از دست دادن روزهای که گم شد در غبار بی خبری آن روزهای سربی ....دلم از غربت زندان سکندر بگرفت
یا حق

نویسنده: مریم
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 22:46
سلام.بسیار زبا حس خودت رو بیان می کنی. .. به دوش می کشی هر چه خاطره را / دفنشان می کنی رویش ارکیده می کاری... پیوند زیبایی بین خاطره و ارکیده افتاده که میشه بازم روش کار کرد و به شعر پر وبال داد .البته اگه دوست داشته باشین دست نوشته اولیه رو تغییر بدین !

نویسنده: زانیار
پنجشنبه 30 شهریور1385 ساعت: 23:4
کلا حال کردم...ولی این دو بیت آخر یه چیز دیگه بود...

نویسنده: بابک ملک زاده
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 4:43
توالت ترکید...

نویسنده: Onov
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 7:46
نوشته هات خیلی قشنگن.
شاید لینکت کردم.
ولی عکستو دوباره بذار.
فکر می کنم با اون عکست اینجا یه فضای دیگه ای داشت.

نویسنده: ترنج
جمعه 31 شهریور1385 ساعت: 16:5
دیدم که آمدی و از آمدنت ممنو نم.

* * *
شعرت را که میخواندم حست را گرفتم ولی به نظرم برخی جاها نیاز به پس و پیش کردن دارد و برخی کلمات شاید جایگزین شوند بهتر باشد و یا ...

به هر حال حست را به خوبی میگیرم .

* * *
باز هم بیا

با پوزش از جسارتم در دادن نظری که شاید غلط باشد

ترنج


*********************************************

ببخشید
چیزی از دلم گریخته
از صدام
و انگار کسی در قطب شمال دنبال یک تکه آتش بگردد برای دلش

دنبالت می گردم

این را نوشتم در پنجشنبه بیست و سوم شهریور 1385ساعت9:20من باهار نارنج

نویسنده: یک دوست
پنجشنبه 23 شهریور1385 ساعت: 9:30
با عرض سلام خدمت شما مدیر وبلاگ محترم

ما بهترین مکان را برای دانلود انواع نرم افزارها در اختیار کاربران اینترنت قرار میدهیم .

با نظرات خود ما را در این امر یاری نمایید.

شما می توانید با عضویت در خبرنامه ما از به روز شدن مطالب ما آگاه شوید.

با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز

نویسنده: اسحاق مافی
پنجشنبه 23 شهریور1385 ساعت: 9:31
با سلام
به سایت www.imjava.tk بيا و همه چيز رو درباره كامپيوتر و اينترنت ياد بگير و از گالري عكس اين سايت لذت ببر .
در ضمن اگر خواستي آدرس وبلاگتو بذار تا تو قسمت دوستان سايت لينك وبلاگتو ببيني .
همچنین میتونی از قالب های طراحی شده توسط این سایت استفاده کنی .
يا حق...

نویسنده: بوف کور
پنجشنبه 23 شهریور1385 ساعت: 20:30
سلام.مصرع آخری ضعیف بود.میتونم بگم یه یه ماهی کلماتت دارند ضعیف میشند اون هم بخاطر اینه که میتونم بگم حس مطالعه نداری.تا بعد

نویسنده: امید.م
پنجشنبه 23 شهریور1385 ساعت: 22:29
این فصل دیگری است که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را پیچیده میکند...

نویسنده: ایلا
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 18:43
بوسه بر اتش زدن هم عالمی داره........................

نویسنده: پری سا
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 19:29
سلام ،
وقتی همه چیز
به تمامی در خاموشی غرقه شوند ،
سکوت را
مجال آن هست
که به خانه اندر شود
تا روح
در مه روز مرگی
پنهان نماند !
- مارگوت بیکل -
بخت یارت

نویسنده: سامـان
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 20:56
توی جهنم رو بگرد، حتماً پیداش می‌کنی!

نویسنده: پیمان
شنبه 25 شهریور1385 ساعت: 1:16
سلام

نویسنده: رضا حبیبی
شنبه 25 شهریور1385 ساعت: 23:50
سلام
قبلآ اگه کسی بهم میگفت که دنبال چیزی که میگردی هیچ جا پیدا نمیکنی جز درون خودت حرسم میگرفت ولی الآ بهش رسیدم

نویسنده: مهدی
یکشنبه 26 شهریور1385 ساعت: 17:28
دنبال چی میگردی؟

نویسنده: سامـان
دوشنبه 27 شهریور1385 ساعت: 22:52
انگار من هم باید: ببخشید!!

دوستی کامنت من رو خونده و من رو گفته: چرا انقدر تند؟!!

من منظورم این نبود که تو به جهنم ها! ها، فقط خواستم بگم ها، اون آقاهه ها، ها شاید رفته به جهنم ها! ولش کن و زندگیت رو بکن ها! ها همین ها!!

(این «ها»ها به سبب سوختگی زبان بنده هنگام صرف چای است ها! نه اینکه فک کنی چون من از خانمها عذرخواهی نمی‌کنم ها) د-;

نویسنده: ترنج
دوشنبه 27 شهریور1385 ساعت: 23:57
سلام دوست عزیز

دوست میخوانمت زیرا که چیزی گمشده و با ارزش از " زن ِ گمشده "در وجودت داد میکشد و این هوار ، بر کاغذ که میاید چه میکند تار و پود ِ آن را .

* * *
سه کلمه:
گریز ، دل ، آتش

* * *

سر افراز باشی
ترنج


********************************************

من جوانه زدم

روشن شدم

مست از صدایی شدم که از من نبود

دور بود و هیچگاه به ابتذال همخانه بودن نمی نشست

چون معبدی در قله ی کوه

و من افلیج نذر شفا کرده ام

سرم را که خم کردم برای دیدنش

هزار تبر تشنه ی گردنم شد

و هزار زن در خوابم

کودکشان را سر می بریدند

من روشن بودم از تو

خورشید شدی و من شمعهام را فروختم

سیاهی کجا بود که ریخت به دلم و شب بود

تو غروب کرده بودی در چشمهام

از من دور بودی

کدام زن تو را زایید ؟

به کدام نیت شیر خوردی ؟

آشوب آشوب آشوب

چه طوفانیست در دستهات

من را به خانه نمی بری ؟

خیابان که خانه نمی شود برای دلم

تب کردم باز ؟

تو که نبودی با شراب کدام شهر پاشویه ام دادند ؟

شیراز که تو را زاد می داند الان کجایی ؟

بهار که باشم چه فایده ؟

هیچ نارنجی در اینجا نیست
این را نوشتم در جمعه هفدهم شهریور 1385ساعت15:50من باهار نارنج

نویسنده: بانوی اردیبهشت
جمعه 17 شهریور1385 ساعت: 22:45
عالی بود....

نویسنده: زاغچه
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 0:41
سلام خانومي، اسباب كشي مي كنيد يه خبري هم بدهيد، ترسيديد تو خرج بيفتيد! نترس بابا اوني كه تو خرج مي افته اوني كه مي ره خانه اون كسي كه اسباب كشي كرده چون بايد براش يه چيزي ببره ! حالا اگر من يه سر به آقا حامد نمي زدم و لينك شما را نمي ديدم كه براي هميشه گمتون كرده بودم. شايد با خودت بگي بهتر! كمتر برام دري بري مي نوشتي ! اما من مي گم: با ما به از آن باش كه با خلق جهاني

نویسنده: امید.م
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 10:8
بهار........تو همیشه بهار نارنجی......
بخاطر اینهمه زیبایی ممنون.............

نویسنده: پری سا
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 14:10
سلام

نویسنده: میعاد در لجن
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 19:24
کلی وقت نبودم و این همه واژه اینجاست... چقدر زمان باید برای خواندن این همه
...
گاهی دلم برایت تنگ می شود

نویسنده: محمد رضا ایزدی
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 20:33
لالایی ام دادند تا به خواب ببرندم هزار دایهء عجوزهء پیر !
خمار خواب می خواهندم! تا پلک بندم و
شعبدهء هفت رنگ زنند پشیزی را که کیمیا می فروشند
به بازی چشم می بندم و
ورد شعر به لبانم
افسون عجوزه گان را باطل می کنم,
زهی شراب و شهد شهود که در شعر تو
خواندم!
امیدوارم موفق و پاینده باشی.

نویسنده: ترنج
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 22:37
من زنم
تو زنی
ما را خداوندگاری است بی آشوب
آنکه ما را به خانه میبرد "ما" هستیم


***
سلام

رد پایت را دیدم و فهمیدم!!
همیشه ردی بگذاری
به دنبالت خواهم آمد

ترنج

نویسنده: ترنج
شنبه 18 شهریور1385 ساعت: 22:40
ضمنا،
تو را به خود پیوستم.

سرافراز باشی
ترنج

نویسنده: حميدرضا سليماني
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 0:21
سلام
براي "آبي" کیسلوفسکی ممنون.آخر موفق شدم فيلم را ببينم.
قبل از اين‌كه فيلم را ببينم مطمئن بودم كه فيلم خوبي است.(چون شما در مورد فيلم نوشته بودي). عالي بود.
نه تنها "آبي" بلكه "قرمز" و "سفيد" کیسلوفسکی را هم ديدم. کیسلوفسکی در اين سه‌گانه‌ها بسيارخوب درخشيده است.
باز هم سپاس‌گذارم. پيشنهاد مي كنم قرمز را حتماً ببينيد.

راستي شعر زيبايي بود. چند بار خواندمش

نویسنده: عیسی
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 1:29
نام شاعر رو بگی بهتر ... در هر حال زیبا بود .... بر قرار باشی !!

نویسنده: عباس معروفی
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 1:36
چقدر صادقانه و قشنگ می نويسی، بهار!
شاد می خواهمت.

نویسنده: رضا افشاری
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 4:35
سلام
شما بسیاز زیبا نگارید تعابیر شاعرانه زیادی در شعرتون به چشم میخوره . خیلی خوبه که یه شاعر در مرحله اول بدونه چی میخواد بگه و و در نهایت چگونه بگه . دغدغه چه چیز گفتن و چگونه گفتن .
موید و منصور باشید

نویسنده: سان
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 8:11
من ولی میبینم اون رنگ رو!

نویسنده: پري سا
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 8:47
سلام بانوي بهار نارنج ها
ممنون از حضورت

بخت يارت

نویسنده: حميدرضا سليماني
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 9:42
نام "معروفي" شايد خيلي جاها باشد
اما وقتي كنار نوشته‌ي شما قرار مي‌گيرد
سرخوشم مي‌كند

نویسنده: مانی مقدم
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 21:51
می شود حاشا کرد هوای شعرت خالی از عطر بهار نارنج است ؟دوباره معطر کرده ای خانه را و خیابان را . حالا مست از صدائی هستم که از توست .
بارها شعرت را خوانده ام و لذت برده ام . این کامنت گزارش حضور است فقط . زیبائی شعرت ستودنی است

نویسنده: حامد
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 21:59
سلام.

نویسنده: لوتوس
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 22:34
انگار بوی بهار هم در بی نارنجی گم شد که دلم با خوندنت گرفت....
...
خوب باشی همیشه....

نویسنده: ٍسهیل پاشازاده
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 23:52
بیشتر / بیشتر / زیباست اما هنوز بیشتر /برای نارنجی که بهار را مست می کند

****

دعوت به خوانش/ قلم رنجه فرمائید

نویسنده: فرید(گلهای کاغذی)
یکشنبه 19 شهریور1385 ساعت: 23:58
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام

نویسنده: سمانه
دوشنبه 20 شهریور1385 ساعت: 17:42
...
تویِ این شهر, نارنجهارو قبل از رسیده شدن میکنند
موفق باشی
لینکت کردم.

نویسنده: مصطفا
دوشنبه 20 شهریور1385 ساعت: 17:48
چرا تو جلوه ساز ٍ این بهار ٍ من نمی شوی
چه بوده آن گناه من .. که یار من نمی شوی
بهار من گذشته شاید ...

نویسنده: سمانه
دوشنبه 20 شهریور1385 ساعت: 18:37
اگر آنی باشه, چراکه نه؟؟؟

نویسنده: محمد
دوشنبه 20 شهریور1385 ساعت: 20:44
راستشو بخوای مغازه زدم بد گرفتارم
راستی لباس زنونست سر بزن بهم

نویسنده: یه آرش دیگه!
سه شنبه 21 شهریور1385 ساعت: 18:58
نمی‌دونم برات قبلا هم نوشته بودم که از رک گفتنت خوشم می‌آد یا نه؟ بازم بنویس که خوب می‌نمویسی. راستی، یه سری هم به این بلاگ بزن: http://www.narandj.blogspot.com/
ردیف باشی...

نویسنده: آویزون
سه شنبه 21 شهریور1385 ساعت: 19:10
هر 100 سال یه بار یه شهاب از اسمون ما رد می شه اما تو نه

نویسنده: زانیار
سه شنبه 21 شهریور1385 ساعت: 22:42
سلام. بابا این صفحه تو چش بود؟ باور کن بعد از به ماه الآن باز شده...باز خدمت میرسبم...

نویسنده: مژده کریمی
چهارشنبه 22 شهریور1385 ساعت: 8:16
سلام
بهار که باشم چه فایده ؟

هیچ نارنجی در اینجا نیست

زیباست به امید بهاری زیبا برای شما

منتظرتان هستم

نویسنده: سمانه
چهارشنبه 22 شهریور1385 ساعت: 18:53
هنوز تب داری؟ چرا آپ نمی کنی؟

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 22 شهریور1385 ساعت: 22:10
بهار کی باشم؟
اینجا -
ارنج نیست!
............. وسلام .

نویسنده: معذرت
چهارشنبه 22 شهریور1385 ساعت: 22:11
نارنج. ...

نویسنده: پیمان
چهارشنبه 22 شهریور1385 ساعت: 23:9
درود و صد درود . زیبا و ناب



***********************************************
کدام شاعر ؟

شاعریم را دور بیندازم
صورتم را خوره ببرد
هیچ اتاقی با یاد تو گرمم نکند
اسمت هی توی دلم خودش را به دار می کشد

بمیری خونت را گردن می گیرم

شاعر هم نیستم آقا
دفتر پاره شد
برگه هایش اشتباهی به هم چسبید .

این را نوشتم در چهارشنبه پانزدهم شهریور 1385ساعت13:41من باهار نارنج


نویسنده: پري سا
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 13:45
سلام
اِ اِ اِ اِوآ خواهر چرا قاطي كردي ؟؟؟

نویسنده: ٍسان
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 15:25
باور نمیکنه این همه برگ اشتباهی به هم چسبیده باشه

نویسنده: بیخواب
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 15:28
حرفی نمی زنم . بعضی نوشته ها بیشتر ار این که بابت فلسفه شون آدم رو ساکت کنه ... با گنگ بودن فلسفی میشن و آدم ساکت میشه . درست مثل همین چیزی که من نوشتم و خودم هم نفهمدیم چی نوشتم . شایدم برعکس ... نفهمدیم چی نوشتم و بعدش نوشته ها شدن

نویسنده: آیلا
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 19:42
شاعر باشی یا نباشی دل آدمارو میلرزونی

نویسنده: بوف کور
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 20:8
سلام.انسانی که بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه.تضاد همه وجودش رو برداشته و برگه هایش اشتباهی به هم جسبید.تا بعد

نویسنده: بوف کور
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 20:9
سلام.انسانی که بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه.با تضادهائی که این روزها آمدن و شاید هیچگاه نروند.تا بعد

نویسنده: مداد
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 20:18
شاعر نیستی اما موزون می نویسی....خیالی از پاره شدن دفترت نیست...مهم خیالت است که جاریست

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 22:0
بمیری خونت را بگردنم میگرم.... بانو -ی دلاور! از حضور و ابراز تظرشما ممنون . سبز باشی .

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 22:1
معذرت / ... بگردن میگیرم.

نویسنده: حامد
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 22:28
ما که دست های مان بالاست.

نویسنده: امید.م
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 23:5
اما خب...خوب چسبید....

نویسنده: م ه
چهارشنبه 15 شهریور1385 ساعت: 23:26
ای کاش من هم فرصتی داشتم و به خیال و خیال پردازی فارسی می پرداختم اما این زبان انگلیسی وقتی برایم نمیگذارد
شاید شعر هایم را ببینی باور نکنی که
ما هم سر سوزن ذوقی داریم

نویسنده: پردیس
پنجشنبه 16 شهریور1385 ساعت: 9:55
همین روزها بود که جایی نوشتم کاش بمیری... کاش بمیری... بمیری خونت را گزدن می گیرم...

نویسنده: یه آرش دیگه!
پنجشنبه 16 شهریور1385 ساعت: 10:43
خوب می‌نویسی دختره، رُک و از ته‌دل... ردیف باشی.

نویسنده: آویزون
پنجشنبه 16 شهریور1385 ساعت: 19:27
خیلی نامردی

نویسنده: لوتوس
جمعه 17 شهریور1385 ساعت: 2:15
شاعریت را عاشقم چون حس غریبی از فهمیدنش دارم

نویسنده: فرید(گلهای کاغذی)
جمعه 17 شهریور1385 ساعت: 11:53
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟



(پناهی)

نویسنده: اّسمانم ابریست
جمعه 17 شهریور1385 ساعت: 12:33
من چقدر اینجا رو دوست دارم.

راستی شما به اینها میگید برگه های اشتباهی به هم چسبیده!!!!!؟

نویسنده: اّسمانم ابریست
جمعه 17 شهریور1385 ساعت: 12:42
با این که اصلا سر سوزن ذوقی ندارم ولی خیلی اینجا رو دوست دارم بخاطر همین لینکتون میذارم.خواهش میکنم بهم نگید که برش دارم!!

نویسنده: سامـان
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 20:58
احتمالاً قلمت هم شکسته بود و جوهرش بر دفتر ریخته بود! کدام شعر؟

***************************************
سنگواره 2

این تب و درد است که می خواندم

ناله ی سرد است که می خواندم

در دل این شهر پر از زمزمه

نعره ی مرگ است که می خواندم

تلاش آن روز ها بود برای قافیه سازی با صوت و لحن در کلاس ادبیات و من یکه جلوی دبیر که میشود درد و سرد و مرگ را قافیه آورد . و این حرف توی کلاس ادبیات یک جور فحش ناموسی حساب می شد آن روزها . کی بود ؟ ۱۳۷۴ به گمانم !

این را نوشتم در دوشنبه سیزدهم شهریور 1385ساعت18:35من باهار نارنج |



************************************************

! go out

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

باشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد رو دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


واقعا باید پای این شعر اسم شاعر رو نوشت ؟ از تک تک حروف داره صدای مولانا میاد


این را نوشتم در دوشنبه سیزدهم شهریور 1385ساعت10:40من باهار نارنج

نویسنده: .......
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 11:51
باشه میگم بهش

نویسنده: پری جذامی
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 11:58
از تک تک حروف...
راستی، سلام!

نویسنده: سان
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 12:18
وای مخصوصا اگه عصاربخوانتش!

نویسنده: آیینه
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 13:8
خدا پیامبری مبعوث کرد
در رقابت با زنی که ....
برای اولین بار که به این وبلاگ اومدم این نوشته مدتها فکرم رو مشغول کرد

نویسنده: ایلا
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 17:13
بوی مولانا میاد و صدای عصار و درد جوونیه عشق

نویسنده: سامـان
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 21:1
با این زیرنویس خیلی حال کردم! دددددد-: چون من هم شعر مولانا رو از بیست فرسخی می‌تونم بو بکشم و تشخیص بدم. وزنش، رنگش، سبکیش، ریتمش، آهنگش، حرکتش، اعتراضش، جوشش و خروشش، آرامشش، همه و همه صدای دریای این خداونگارست و بس.


*******************************************

سنگواره
من صحن اتاقم که اگر خانه بریزد

بر روی من بی دل بیچاره بریزد

شاید صنمی آید و این خانه بسازد

روزی به زمین خورده و پیمانه بریزد

صبحدم بانگ و نوا از گل و گلشن برخواست

گویی این قافله دارد دو نخ از پیرهنت

نخ اول به تن بید که مجنون گردید

نخ دوم به تن کوه که شد خاک رهت


سیاه مشقهای دوره دبیرستان

این را نوشتم در شنبه یازدهم شهریور 1385ساعت9:24من باهار نارنج


نویسنده: پ-م
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 10:21
هنگام ورودم به کِشور بعد از جنگ های صلیبی را به یاد دارم... سخت خسته بودم از این که می دیدم کسی نیست که همچنان دوستش بدارم حتا مام وطن که مرا جنگجوی خود ساخته بود...
من سرباز اساطیر بودم. هنوز فکر نمی کردم صنمی باشد که زندگی ام را این گونه به باد دهد.
صبحدم بانگ و نوا از گل و گلشن برخاست... گویی این قافله دارد دو نخ از پیرهنت...
هنوز هم ... هنوز هم مرا گمراه شده ی راهت کرده ای....

نویسنده: پ-م
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 10:23
بانو ادت کردم...

نویسنده: دومان
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 13:40
حنجره ام تاول زده است،

از انبوه فریاد های فرو خورده در شب رسوایی...

از شب دار زدن های پیاپی تا صبح.

نویسنده: میرا
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 16:21
تحسی برانگیز و زیبا.
شاد وپیروز باشید.

نویسنده: حامد
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 21:52
سلام.

نویسنده: آرش
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 1:54
ممنون بخاطر احساست

نویسنده: rahA
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 7:34
یادش بخیر باد.

نویسنده: دل شکسته
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 10:17
نیستی..
تخت خالی و سیگارو سکوت و مرگ!!!

نویسنده: دومان
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 11:13
اين غربت مقدر ،

تا انتهای عالم با ما خواهد ماند و انگار همه ی زيستن ،

يعنی شکستن اين غربت ناگزير...

نویسنده: مژده
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 11:17
من صحن اتاقم که اگر خانه بریزد

بر روی من بی دل بیچاره بریزد

شاید صنمی آید و این خانه بسازد

روزی به زمین خورده و پیمانه بریزد



سنگواره ها ماندنی اند

نویسنده: ...محسن
یکشنبه 12 شهریور1385 ساعت: 22:17
دود سیگار و موسیقی سنگین ونجلیس
دور ممتد دایره
یک ضلع کم دارم.
کارها ی جالبی دارید.
به روزم.
سلام

نویسنده: امید.م
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 0:8
سلام.بادبا تو از اولش کارت درست بود....

نویسنده: ایلا
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 0:25
سلام.من برگشتم

نویسنده: مازی
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 1:35
اوهوم...

نویسنده: ممصادق
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 2:57
سلام. وبلاگتون رو دوست دارم. اما یکم فوضولی کردم راجع به نوشته هاتون. امیدوارم که ناراحت نشین!

نویسنده: دختر هخامنش
دوشنبه 13 شهریور1385 ساعت: 9:19
وبلاگ شما رو از طریق لینک وبلاگ یکی از دوستان پیدا کردم. اکثر وبلاگهای شعر و شاعری فقط توی یه مضمون خاص کار می کنند . اما شما شعرهاتون جامعند. (زمینه های مختلف). موفق باشید و اگه دوست داشتید به من هم سری بزنید

*****)**********************************

مرد خانه روزنامه

شعرهای آشپزخانه بوی لیمو می داد

نگاه تو به یک جنگ جهانی می مانست

بکشی مرا راحت می شوم

تیر خلاص نه آتش بس

این همه خون برای چیست ؟

آغوش تو امنیت است .

این را نوشتم در چهارشنبه هشتم شهریور 1385ساعت22:2من باهار نارنج


نویسنده: روح الله
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 22:36
باز هم سلام

تا حالا کسی بهتون گفته خیلی باحالی

آغاز کسی باش که پایان تو باشد .

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 23:23
گلکم . نشکفته ایم که در باد بشوریم ...

نویسنده: حامد
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 23:31
بدجور بودم اون جنگ جهانی رو!یعنی در واقع بد فرم هستم ات!

نویسنده: بوف کور
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 23:37
سلام.عالی احساس میکنی و مینویسی.عالی.عالی.منتها هنوز خیلی کلمات هستند که میتونند بیشتر کمکت کنند.بهم سربزن.

نویسنده: شیما (دختر گندم)
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 2:57
سلام ...
خوبی ؟
من آپیدم خوشحال میشم سربزنی ...
یه مطلب درباره ی اینکه اگه دوتا پسر به بهشت برن ... فکر میکنی چی بشه ... ؟

درباره ی وبلاگت باید بگم واقعا محشره و فوق العاده ... نوشته هات که خیلی خوشگلن ...
راستی حتما نظرتو راجع به تبادل لینک بگو ...

بدو بیا ...

نویسنده: مریم حقیقت
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 9:51
سلام عزیز این دادگاه مرا متهم... تو..............؟یا علی

نویسنده: سیاهی سرنوشت من
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 15:2
واژه ای نبود و هيچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
***
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هيچ چيز
مثل بازی ما
عجيب نيست
بازی يی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و يک عروسک گلی ست.

نویسنده: مجید آقامیری
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 16:23
خوشا به حال اونی که آغوشش امنیته و خوشا به حال اونی که این امنیت رو داره.
اما راجع به فرشته: من نمی دونم. خوب میشه به نظرت؟

نویسنده: آویزون
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 19:44
جای جنگ و دعوا لینک منو تایید کن

نویسنده: ژرژ
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 20:0
گیجم کردی زیبا!
برخورد اول با تو انگار همیشه گیجم می کند...
هر خط انگار شعری مجزا باشد و
اما در کنار هم این خط ها یک گنگی به من القا می کنند که نمی فهممش ولی حس می کنم...
اوه شاید زیاد در خواندن شعر سخت گیرم.
کنکاش می کنم .
درود برتو.
منم یه کوچولو نوشتم توی وبم.


نویسنده: پیمان
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 2:55
پیش از این پخته تر و زیباتر مینوشتید البته من خودم رو در حدی نمی بینم که بخوام انتقاد کنم هر روز سر میزنم بهتون یه جورایی معتاد شدم مدتی بود که نظر نمیدادم فقط نمی خواستم مخالفتی با سبک جدید تون کرده باشم که شما مختارید و ازاد و من (ما) میهمان نا خوانده اما از اونجایی که انتظار بیش از این ازتون دارم با توجه به سوابق باور کنید که دیگه نتونستم تحمل کنم شروع خوبه ولی ....
کاش میشد از این قالبی که اسیرش شدید ازاد شوید

نویسنده: کاوه
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 4:20
سلام دوست گرامی .

تازه اومدم . نمیدوم باید چی بگم .با شعر ها و نوشته هاتون زیاد نتونستم ارتباط بر قرار کنم ولی این دلیلی بر نازل بودنشان نیست . پس بی دلیل پپسی براتون باز نمیکنم .

خوشحال میشم منم در بلاگم خواننده نظر رک و برهنه ی شما باشم .

مستدام باشید

نویسنده: محمد
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 4:41
زیادی منفک
ولی زیباست
دخترک بی قرار

نویسنده: محمد
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 4:42
زیادی منفک
ولی زیباست
دخترک بی قرار

نویسنده: یک تهنا
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 9:43
سلام.......نوشتهاتون خیلی کلی و خیلی .........ولی کلا قشنگه

نویسنده: ابراهیم
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 14:30
سلام وبلاگ زیبای داری امیدوارم مثل این بار در تمام زندگی مو فق باشید اگر وقت کردید به ما سری بزنید راستی من شما رو لینگ کردم

نویسنده: حمیدرضا سلیمانی
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 16:26
مي‌دانی همه ي آنچه ارزش جنگیدن دارد "امنیت" است.
ای کاش امنیت با جنگ به دست نمي‌آمد.
راستی بهارنارنج
بوی لیمو و آشپزخانه
و شعر
ترکیبی زیباست.

نویسنده: روبینا
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 17:15
در آغوش امنیت خفته ایم . در بهداشت کسالت بار بیمارستان قرار است پروردگار از پروردن کودکی بی سر فارغ شود . خون اما رجعت آدمیست از خلاصی تیر آتش بس به دوئل بی فرجامی در آشپزخانه...جنگ عالم گیر چندم؟

نویسنده: عمو پید
جمعه 10 شهریور1385 ساعت: 17:28
رابطه ی بوی لیمو و امنیت که کاملا قابل درک و مشاهده می باشه ، ولی از اون جایی که تیر خلاص رو به آتش بس ترجیح داده می باشید ، باید گفت "تو تروریست هستی" ، چرا ؟ چون وقتی همزمان از جنگ جهانی و تیر خلاص صحبت می کنی ، یعنی این قدر این جنگ جهانی ادامه پیدا کنه که همه با تیر خلاص به درک پیوند بخورند و این( جنگ طلبی ) یکی از نشانه های تروریسم بوده است .
anyway
آشپزخانه خوب است
جنگ بد است ، جهانی اش که دیگه بدترتر

پ.ن. از اون جایی که ما الان در موقعیت مناسبی نسبت به شورای امنیت قرار نداریم ، استفاده از کلمه ی امنیت در راستای خوارش پاچه ی این نهاد بسیار زیرکانه و منحصر به افراد می بوده باشد و من از همین جا مراتب تشکرم رو نسبت به این عمل ابراز میداشته ام .

نویسنده: علیرضا کبگانی
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 3:44
سلام دوست عزیز لذت بردم ولی به یاد داشته باشید که ما با یک شعر آن هم نوع کوتاه مواجه ایم یعنی منسجم ترین نوع برای ساختار شعری من برعکس نظر کامنت بالا هیچ رابطه ای بین لیمو و جنگ و ... و به طور کل سطر اول با کل شعر نمی بینم . البته شعر بعد از این سطر تا پایان ساختار خوبی دارد .اگر نکته ای دیگر دیدم عرض خواهم کرد . موفق و پیروز باشید

نویسنده: سان
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 8:35
واسه من همون تیر خلاص


****************************************


خدا پیامبری مبعوث کرد
در رقابت با زنی

که به کودکش شیر می داد


این را نوشتم در شنبه چهارم شهریور 1385ساعت9:14من باهار نارنج

نویسنده: حمیدرضا
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 9:27
سلام...
خسته نباشيد...
شعر زيبايي بود... همچنين پست قبلي...
به من هم سري بزن....
فقط چند دقيقه در وبلاگ نمكدون ميمان من باشيد...

نویسنده: امید
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 9:48
راستش از بیشتر نوشته هات خوشم نیومد.........نوشته های ظاهرا روشنفکر مابانه که بوی درد مردم ازشون کمتر به مشام میرسه
ولی برات آرزوی شادکامی دارم

نویسنده: آویزون
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 9:57
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید



از دیدن وبلاگتون بی نهایت خوشحال شدم
منت بزارین کلبه ی محقر آویزون رو با حضورتون نورانی کنید

نویسنده: آویزون
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 10:15
بارها و بارها

بیرون کشیدن بایگانی

عطر بهار نارنج

میل عشق بازی دارم با کسی که نمی شناسم

نویسنده: دومان
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 11:19
"دیگر نباید خفت"

نویسنده: دومان
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 11:23
همینکه آفتاب سه دفعه سر این دیوار بیفته و سه دفعه اذون رو بگن دیگه همه یادشون میره که ما کی بودیم و چی کردیم. این روزا دیگه کسی حال و حوصله داستان گوش کردن نداره ...

نویسنده: ژرژ
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 12:53
کجایی؟
شعر قبلی ات را دوباره خواندم.چه قدر بیشتر فهمیدمش.انگار بار قبلی بدون ثبات روحی خوانده بودمش.
باقی بقایت.
خوبی؟؟
خدا پیامبری مبعوث کرد
در رقابت با زنی
که به کودکش شیر می داد

این کوتاه نوشت هاتو خیلی دوست دارم.

نویسنده: مداد
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 16:36
پس با پیامبران خود مهربان باشید...با شما هستم

نویسنده: روشنک
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 18:48

نویسنده: بوف کور
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 19:4
سلام.شما میخواهید قدرت زن رو اثبات کنید.من هم قدرت زن رو قبول دارم.اما آیا در خودت این قدرت ایجاد شده.برای اینکه زن چه کسی است کتابی دارم که بهتون معرفی کنم اما وقتی به وبلاگم نمیای معرفی نیکنم.تا بعد.

نویسنده: بیرونیم و به درون مینگریم
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 22:6
زن و مرد های الان چه توفیری با زمان پیامبری داشتن


امن قدرت زن رو قبول دارم ...کوتاه ..کوتاه ...اما ادامه دار.....


اما این منبع قدرت .....مثل یک قدرتمند عمل نمی کنه .....من که ندیدم

قدرتمند ضعیف رو به زانو در نمی یاره ...

نویسنده: حامد
شنبه 4 شهریور1385 ساعت: 22:10
سلام.

نویسنده: ارمغان
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 0:23
من که نمی فهمم ...

نویسنده: پیچک
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 8:36
یک زن و یک نقطه ی حساس ...

چه اسم ضایعی برای وبلاگت گذاشتی !!!!

نویسنده: ریحانه
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 10:10
کلی پست اینجا بود که من نخونده بودمشون!
رشوه ؟راست میگی گاهی وقتها که آدم زیادی با خدا دست به یقه میشه رشوه میده که دست از سرش برداری !
به من داده اما از آخرین باری که بهم رشوه داد مدت زیادی گذشته .شاید دست به یقه بودنم کم شده که دیگه رشوه نمیده بهم!
برقرار باشی!

نویسنده: ژرژ
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 12:12
اول سلام بعد سپاس از بهارنارنج عزیزم.
بعد اینکه میدانی من تا همین چند روز پیش به سبب اشتباه دید نام وبلاگت را یک زن یک حس یک" نطفه " می خواندم واین برایم کلی جذاب بود.تا متوجه شدم این کلمه ی آخر "نقطه" است نه "نطفه".کلی خورد توی ذوقم. فکرکن؟نقطه یعنی کات .نطفه یعنی آغاز یک درد عظیم یک حرکت که معلوم نیست از کجا سر در بیاورد یک انرژی مهار نشدنی و و و....
القصه به الهام از این تصورم از اسمت "یک نطفه"شده ام.
خب عزیز جان ابتدای کار هم تلخ از آب در می آید دیگر.چون هنوز همه چیز تاریک و لجز است حالا کو تا جنین شوم بعد نوزاد و بعد با صدای ناله ی زنی به گریه ی اولم بنا بگذارم......

ولی سعی می کنم شادی که عنصری اصلی برای بقاست را از یاد نبرم قول می دهم
شاد باشى و برقرار.

نویسنده: دومان
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 13:56
تا حالا شده چشم هات هميشه نمناک باشد؟ با قطره اشکی گوشه ی چشم ها برای روز مبادا که هروقت در خيابان های غربت راه می روی به کار بيايد و چراغ ها را ببرد در هاله ی کريستال تراش خورده و رنگها را در خودش تکرار کند؟ اين رنگ ها و هاله ها، بر پدرش لعنت! هرچه نورانی تر و رنگی تر باشد بيشتر احساس تنهايی و غربت می کنی...

نویسنده: لوتوس
یکشنبه 5 شهریور1385 ساعت: 19:4
محاکمه عشق !!
جلسه محاکمه عشق بود

و قاضی عقل

و عشق محکوم به تبعيد به دورترين نقطه مغز شده بود

يعنی فراموشی

قلب تقاضای عفو عشق را داشت

ولی همه اعضا با اون مخالف بودند

قلب شروع کرد به طرفداری از عشق

آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی ديدن اونرا داشتی

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنيدن صداش بودی

يا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به اون ميسوختی

دستها با شما هستم که در آرزوی لمس کردن اون زندگی می کرديد

و شما پاها که هميشه آماده رفتن به سويش بوديد

حالا چی شده اينچنين با اون مخالفيد

همه اعضا روی برگرداندندو به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند

تنها عقل و قلب در جلسه ماندند

عقل گفت:ديدی قلب همه از عشق بی زارند

ولی من متحيرم که باوجودی که عشق بيشتر از همه تو را آزرده

چرا هنوز از او حمايت می کنی

قلب ناليد :که من بدون وجود عشق ديگر قلب نخواهم بود

و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانيه کارثانيه قبل را تکرار می منم

و فقط با عشق می توانم يک قلب واقعی با شم

پس من هميشه از او حمايت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم

منتظر قدمهای سبزت هستم
راستی چطور این همه لینک اضافه میکنی؟
بهم یاد بده
مرسی
موفق باشی

نویسنده: بیخواب
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 7:0
تو می دونی چرا یه شهر شیشه ای نمی تونه قانون داشته باشه ؟
اگه فهمیدی ... می فهمی جرا پیامبرا رو اشتباهی نازل کردن

نویسنده: بیخواب
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 7:1
در مورد اون چیزی که اون گوشه نوشتی ...

نیستی
چه عذابیست
تخت خالی و سیگار ....
-
به قول یارو : زندگی فاصله ی رخوت انگیز کشیدن سیگاریست بین دو هم آغوشی . منظورت این بود دیگه ؟

نویسنده: مژده
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 10:15
سلام
آیا این چنین است

نویسنده: مجید
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 13:54
من قبلا یکی را به اسم بی نام می شناختم. تو همانی؟
این جناب خدا خیلی چیزها را در رقابت با خیلی چیزها مبعوث کرده و نتیجه اش هم همین شیر تو شیری است که می بینی رفیق.
من از تخت و از سیگار و از نیستی هم خوشم می آید.
در ضمن
تو خوش قیافه ای!
شاد زی!

نویسنده: ژرژ
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 19:5
فکر کردم آپ شدی!
نشدی

نویسنده: دریاباری
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 20:0
درووووود.......

نویسنده: بیخواب
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 21:27
یادم نمیاد .. فکر کنم یکی می گفت مال فروغ باشه ...

نویسنده: بیخواب
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 21:28
ولی مال هر کی هست من باهاش دارم زندگی می کنم چند ساله ...

نویسنده: مانی مقدم
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 21:51
چرا دریاباری نازنین درود را با سه واو نوشته ؟لابد حکمتی دارد که ما نمیدانیم . غرض عرض سلامی بود و ارادتی.دریا باری بهانه بود

نویسنده: حامي
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 4:29
اسم وبلاگ متفاوت است . خوب مي نويسيد ... وقتي خوشم بياد آرشيو رو هم مي خونم ..مث الان

نویسنده: دومان
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 14:24
اون شعری رو که به دنبال شاعرش می گردی درستش اینه :
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد
در فاصله رخوتناک دو هماغوشی ...
شاعرش هم فروغ فرخزاده .
تاحالا سر قبرش رفتی ؟
جای محشریه !

نویسنده: نرگس
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 15:25
با درود و بدرود

قاضی ِ تقدير
با من ستمی کرده است.
به داوری
ميان ِ ما را که خواهد گرفت؟
من همه‌ی ِ خدايان را لعنت کرده‌ام
هم‌چنان که مرا
خدايان.
و در زنداني که از آن اميد ِ گريز نيست
بدانديشانه
بی‌گناه بوده‌ام!

نوشته هاتون قشنگه

جاودان

نویسنده: مجید آقامیری
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 21:53
بیا من یه فرشته گرفتم!

نویسنده: پري سا
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 8:24
سلام
به به به . . .
اينجا خيلي جالبه
از تخت خاليه گرفته تا دلستر و سيگار و نون قلم و دين و مذهب و زن و مرد و ...
همه اينجان فقط جاي من خالي بود كه اومدم . . .
همش شوخي بود
قشنگ مي نويسي
راستي عكست هم قشنگه
موفق باشي

نویسنده: e
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 11:21
نیستی

چه عذابیست

تخت خالی و سیگار ....

نویسنده: دومان
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 14:3
در آستانه گور خدا و شیطان ایستاده بودند ,
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند ,
باز پس می گرفتند .

نویسنده: زانيار
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 15:50
سلام و ... سپاس .. و ..درود و...

نویسنده: خسرو
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 16:50

.........

نویسنده: روح الله
چهارشنبه 8 شهریور1385 ساعت: 22:32
سلام و درود بیکران بر شما که این همه ذوق و نشاط در کلامتان آشکار است و تفکری که چاشنی این متنها می بینم نشان از یک انسان آگاه است .
وبلاگتون خیلی عالیه فقط هدفمندترش کن .

منتظر رد پایت در خانه هستم .

نویسنده: پردیس
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 16:22
چه عظمتی...

نویسنده: کارتاژ
پنجشنبه 9 شهریور1385 ساعت: 20:34
این پیامبره الان بار دومه که داره مبعوث میشه؟ دفعه ی قبل دو تا ژست پایین تر

نویسنده: سامـان
جمعه 24 شهریور1385 ساعت: 21:5
خودآ اصلاً آدم و حوا رو از بهشت راند، چون تحمل دیدن زن و عشق مرد رو به زن نداشت. خودآ حسود بود و بس.

(یکی اینجا بالا سرم ایستاده و می‌گه: "ای مهربان! ای فهیم! ای جنتلمن!" اما بزار بره، بعد هرچی دلم بخواد بدون ترس از ماهی‌تابه برات می‌نویسم، فمنیست مرد ذلیل‌کن! د-;)