۷ شهریور ۱۳۸۵

مرد خانه روزنامه


شعرهای آشپزخانه بوی لیمو می داد

نگاه تو به یک جنگ جهانی می مانست

بکشی مرا راحت می شوم

تیر خلاص نه آتش بس

این همه خون برای چیست ؟

آغوش تو امنیت است .


سه‌شنبه 29 اوت (8) 2006

۴ شهریور ۱۳۸۵

۲۸ مرداد ۱۳۸۵

خانم ! این مال شماست ؟


باد که می گذرد از گوشه ی دلت

مرا به یاد بیاور

که حسودی می کردم

حتی به دگمه ی لباست

به شیشه ی عینکت

تنهاییم را با صدای تو شانه می زدم

یک روز، ده روز، یک سال

تو که نیستی انگار آخرالزمان من است

من به پایان دنیایم رسیده ام

رستاخیز هم دروغ بزرگیست

تا آرام بمیریم و صدامان در نیاید .

مذهب شوخی بزرگی بود که می خندید

یک بازیچه که خدا ساخته بود

پیامبران عروسکهای خیمه شب بازیش بودند .

ما کودکانی که مبهوت می شدیم و کف می زدیم

صدای ما که آواز می شد ، آیه می شد

کتاب می شدیم در دست خدا

ما را می خواند

هی می خندید

مست می کرد با اشکهای ما در ایستگاه مترو

جنون فصل آخر بود برای من

با پیراهنی سرخ

خدا باز می خندید

خدا مست بود

من را ساخت ، دلم را یادش رفت

تو که آمدی گفتی :

خانم ! این مال شماست ؟

شنبه 19 اوت (8) 2006

۲۵ مرداد ۱۳۸۵

مرد

مرد
مقدسترین آیه بود
وقتی هیچ زنی در چشمهای خدا
نمی خندید
نمی رقصید
.

زن هنوز باکره بود
و در آشپزخانه
شعر مینوشت با عطر لیمو
.

خدا پیامبری مبعوث کرد
در رقابت با زنی
که به کودکش شیر می داد

چهارشنبه 16 اوت (8) 2006

۲۰ مرداد ۱۳۸۵

معشوق من انسان ساده ایست


با هم بودنمان را با یک پتو شروع کردیم
یک کتاب و دوتا دلستر و یک بسته سیگار
یک پیراهن سبز که من پوشیده بودم
چای می خوردیم با عطر بهار نارنج
موبایل های خاموش و صدای شجریان .
و اندامی که گرم میشود به گرمای نگاهت

مترو کرج دیگر انگار مثل قبل به چشمم یک هیولای فلزی نیست . متروی کرج و تمام تاکسی های خطی آزادی به کرج و تمام سمند های زرد ونک مرا به تو نزدیک میکنند .

پ ن : هی خدا ! فکر نکن با رشوه ای که بهم دادی دست از سرت بر می دارم ! من کلی باهات حساب کتاب دارم .

جمعه 11 اوت (8) 2006

۱۸ مرداد ۱۳۸۵

من جوانه زدم

روشن شدم

مست از صدایی شدم که از من نبود

دور بود و هیچگاه به ابتذال همخانه بودن نمی نشست

چون معبدی در قله ی کوه

و من افلیج نذر شفا کرده ام

سرم را که خم کردم برای دیدنش

هزار تبر تشنه ی گردنم شد

و هزار زن در خوابم

کودکشان را سر می بریدند

من روشن بودم از تو

خورشید شدی و من شمعهام را فروختم

سیاهی کجا بود که ریخت به دلم و شب بود

تو غروب کرده بودی در چشمهام

از من دور بودی

کدام زن تو را زایید ؟

به کدام نیت شیر خوردی ؟

آشوب آشوب آشوب

چه طوفانیست در دستهات

من را به خانه نمی بری ؟

خیابان که خانه نمی شود برای دلم

تب کردم باز ؟

تو که نبودی با شراب کدام شهر پاشویه ام دادند ؟

شیراز که تو را زاد می داند الان کجایی ؟

بهار که باشم چه فایده ؟

هیچ نارنجی در اینجا نیست

۱۷ مرداد ۱۳۸۵

معشوق من انسان ساده ایست


با هم بودنمان را با یک پتو شروع کردیم
یک کتاب و دوتا دلستر و یک بسته سیگار
یک پیراهن سبز که من پوشیده بودم
چای می خوردیم با عطر بهار نارنج
موبایل های خاموش و صدای شجریان .
و اندامی که گرم میشود به گرمای نگاهت

مترو کرج دیگر انگار مثل قبل به چشمم یک هیولای فلزی نیست . متروی کرج و تمام تاکسی های خطی آزادی به کرج و تمام سمند های زرد ونک مرا به تو نزدیک میکنند .

پ ن : هی خدا ! فکر نکن با رشوه ای که بهم دادی دست از سرت بر می دارم ! من کلی باهات حساب کتاب دارم .

۱۵ مرداد ۱۳۸۵

خدا

دلخوشیم به تاراندن چند کلاغ

و یادمان می رود

بزرگترین مترسک دنیا

خداست .


یک‌شنبه 6 اوت (8) 2006