۱۴ آذر ۱۳۹۳

شکستن گیتار با پرتاپ دمپایی به سوی آن

یک چمدان زرد خریده ام که در شش ماه گذشته بیشتر ازتمام عمر سی و سه ساله ی من به سفر رفته.
اگر چمدان خوبی بودم مرا با خودش می برد، نه اینکه پر از رخت های چرک زمستانی، همنشین تاریکی های عمیق انباری خانه های اجاره ای شوم.

۱۳ آذر ۱۳۹۳

عکس سگ مرده ی هم اتاقی روی طاقچه ی اتاق نشیمن

بگذار همه چیز را رها کنم. لیست خرید روزانه، سیگاری که هوسش را کرده ام و در خانه ندارم و انبوه لباسهای روی تخت را. بگذار در خودم غرقه شوم پیش از آن که باد دوباره ابرها در قامت کیک های خامه ای و قطارهای بین قاره ای و کشتی های اقیانوس پیما در آسمان استانبول روانه کند.
می خواهم لباس های نفرت انگیز و سنگین زمستانیم را بپوشم و شالگردن ده ساله ام را دور گردن سی و سه ساله ام بپیچم و پیچ سرازیری خانه را تا ساحل بی ترس سر خوردن روی گه سگ بدوم و دم ساحل با چشمهای باز و خیره و متعجب یه دختربچه ی سه ساله به پل خیره شوم و این بار به این فکر نکنم که عروسهای دریایی که زیاد می شوند یعنی آب دریا آلوده تر شده است. 

۱۶ مهر ۱۳۹۳

بدون ادبیات لطفا!

اگر ادبیات نبود من الان داشتم کون بچه ی سوم را میشستم و احتمالا شب هم پیراهن گیپور بنفشم را که زن دایی از مکه کادو آورده بود می پوشیدم وپیراهن کارمندی شوهرم را اتو میکردم و سر راه هم مادرم را بر میداشتیم و می رفتیم پاتختی سمیه دختر آقا رشید همسایه ی طبقه ی بالای سپیده اینها.

۲۵ شهریور ۱۳۹۳

حجم زنانه ی دلتنگی در چهارراه خراب


تاریخ یعنی سه سال پیش از آمدن تو 
دو ماه پس از آمدن تو 
آن روز که روسریت آبی بود
ساعتی که چای دم می کردی
من چرا هنوز از تو برنگشته ام که به شیراز رفتنم برسم؟ 


۳۰ مرداد ۱۳۹۳

به ارتفاع قبر یک سرباز


جنگ بود در برابرم 
با کودکان ارغوانی کوچک 
زنان پیر
مردهای سیگاری بدون دست

جنگ ایستاده بود
در آرامش قبل از سقوط بمب
 بر ارتفاع رفیع قبر یک سرباز


۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم

خواب دیدم سرطان دارم. جلو رفته و من مثل همیشه که همه چیز را پشت گوش می اندازم تا لحظه ی آخر. نشسته ام جایی و می دانم که سرطان دارم. سرطان روده ی بزرگ و تقریبا کاریش هم نمی توان کرد.همین جزئیات است که خواب را وحشت آور می کند. به این فکر کردم که چقدر خوب که لازم نیست کلی پول خرج عمل و شیمی درمانی و رادیوتراپی کنم. بعد به  گفتم که گربه هایم را چه کار کنم. یادم آمد که دیگرگربه ندارم. همینطور کنار ساحل آشیان استانبول راه می رفتم و میگفتم خوب که چی؟ همین است و تمام می شود. 
یادم هست به درد هم فکر کردم که شاید مرگ دردناکی باشد. 
بیدار که شدم از این همه بی تعلقی وحشت کردم. از این رها شدگی.

۲۰ شهریور ۱۳۹۲

زن مسلمان هم گرمش می شود!

سوریه و سواحل آن کشور قبل از جنگ داخلی میزبان عرب هایی بود که طبیعت و آرامش سوریه را به شلوغی و زرق و برق اروپا و امریکا ترجیح می دادند. این دسته از توریست ها اکثرا خانوادگی سفر کرده و یک یا دو ماه در دمشق یا لاذقیه می ماندند و خانه ای اجاره می کردند و می شود گفت که سوریه ییلاقشان بود. دولت بشار اسد هم کم نمی گذاشت و همه جور عیش و عشرتی هم مهیا بود.
حالا این توریست ها آمده اند سمت ترکیه.
یک سنتی هم انگار به راه افتاده که زن و شوهر های جوان دست هم را می گیرند و می آیند مثلا استانبول. قبلا کمتر می دیدم که تنها باشند. معمولا عروس و داماد جوان را پدر و مادر و خواهران داماد هم همراهی می کردند در ماه عسل اشتراکی.
چیزی که این دو تابستان در استانبول دیدم کمی کلیشه ی عرب ضد زن را برایم تغییر داد. دامادهای جوانی که ساکهای انباشته از خرید را کول می کشند و دنبال تاکسی می دوند تا عروسشان در آفتاب نماند. جای بهتر را برای همسر جان نگه می دارند و آب میوه ی خنک به دست او را باد می زنند! البته این همسر جان محترم پیچیده در چادر سیاه و در اکثر اوقات روبنده ای هم دارد که باید بالا بزند و چیزی بخورد.
برخلاف ایرانی ها که اکثرا حجاب اجباری را از همان توی هواپیما بر می دارند عرب هایی که دیده ام خاصه عرب های حاشیه ی خلیج فارس کم پیش آمده که حجاب را حتی شل کرده باشند چه برسد به برداشتن. یک بار البته یک خانواده ی سعودی دیدم که مثل یک گله ی خوشبخت بودند و عربی حرف زدشان مثل شعر خواندن قبانی بود. یگ گروه زن و دختر که آزاد و رها لباس پوشیده بودند و یک دایی میانسال که بعد فهمیدم مجوز خروجشان بوده، چون زنها تنها نمیتوانند سفر کنند. دخترها هم سعی داشتند بگویند اصلا درحق زن عرب جفایی نشده!
کجا بودم؟ ها! عروس و دامادهای عرب!
یک بار خواستم به یکی از این دامادها که انگلیسی اش هم بد نبود و خودش تیشرت و شلوارک نازکی پوشیده بود بگویم اخوی این دختر زیر این همه پارچه ی سیاه پخت. به جای آب خنک دادن و کیفش را گرفتن بگو این لچک را بزند بالا که باد دریای مرمره به گل و گردنش بخورد و حالش جا بیاید.
از شما چه پنهان ترسیدم بگویم. 

۱۶ شهریور ۱۳۹۲

یک شاهد عینی - سفر داخل ترکیه 1

چند هفته قبل یه سفر داشتم داخل ترکیه و فرصتی شد که یه کم از زرق و برق استانبول و ویترین خوشگل توریستیش دور بشم. چیزی که بیشتر از همه تو ذهنم باقی میمونه بعد از جاده های خرابی که دارن، حجم انبوه زباله بود. حجم انبوه که میگم یعنی در حد یه بار کامیون زباله در هر جایی که اثری از آدمیزاد بود. کنار روستاها و ساحل و جنگل و خلاصه شده بود یه تابلو برا مناطق توریستی. یعنی اگر زباله میدیدیم یعنی اونجا یه جای توریستیه! البته برای توریست داخلی. دیدن مردمی که کنار تل زباله در حال کباب درست کردن و آفتاب گرفتن بودن یه چیز عادی شده بود برام. نگاه متعجب اونها رو هم وقتی زباله هامونو میریختیم تو کیسه زباله و با خودمون می بردیم دیدنی بود.
حتی جاهایی که ورودی میگرفتن برای ساحل هم پر از زباله بود. آشغال خوراکی و لنگه دمپایی و هر چیزی که فکرش رو بکنین و خطرناک تر از همه شیشه های شکسته ی آبجو که باعث میشد از خیر قدم زدن پابرهنه توی ساحل بگذرم.

۸ شهریور ۱۳۹۲

همان همیشگی

کافه که نیست. یک جاییست که چون تویش جا نبوده صندلی ها را چیده توی خیابان. صندلی هم که نیست چهارپایه های کوچکی که وقتی رویشان می نشینی انگار که چمباتمه زده ای وسط پیاده رو. با این حال معمولا می نشینم و چای سفارش میدهم. هر بار هم باید تاکید کنم که از آن بزرگها. توی لیوان بزرگ. هر چیزی تا بحال از چای خور بودن ترک ها شنیده ام یک دروغ بزرگ تاریخی بود. بگذاریدش کنار ترک بودن مولانا. این پسرکهای جوانی هم که آنجا کار می کنند مدام عوض می شوند. جوری نمی شود که مثلا من بروم و آنی که مرا می شناسد بیاید و بگویم همان همیشگی.
اصلا من نمیدانم همان همیشگی به ترکی چی میشود! ساده اش میکنم میگویم چای ! بویوک چای! 

۴ شهریور ۱۳۹۲

یهودی سرگردان در استانبول

در جستجوی هم خانه با دختر فرانسوی آشنا شدم . یهودی سرگردانی که دنبال ریشه هایش برگشته بود استانبول. جایی که صد سال پیش مادربزرگش شبانه از آن گریخته بود و بعد دوباره شبانه با بچه هایش از فرانسه ی درگیر جنگ دوم گریخته بود. آنقدر سریع که جانش و جان دخترش جایی توی اردوگاه های مرگ جا ماند. 

۲۵ تیر ۱۳۹۲

من و ابوعمار چای می نوشیم

یک بار که من در دمشق بودم یک فلسطینی هم در دمشق بود.
 البته از مردم بی سرزمین در دمشق و به ویژه در اطراف سیده زینب فراوان میشد دید. انگار که این سیده زینب بعد مرگ هم باید اسیر و آواره و در به در و بلاکشیده را دور خودش جمع کند در خرابه ی شام. 
به هر حال من آمدم که از ابوعمار و آرمان و فیلان سخن بگویم که طرف نه برداشت و نه گذاشت و گفت که شما رافضی ها چنین و چنان. دست آخر اینکه نجس هستید و بدعت در دین محمد آوردید و در نماز و روزه و اصول دین و حج و ازدواج و ... دست بردید. خوب از خدا چه پنهان در باره ی بدعت راست می گفت اما درمورد نجاست من نجاستی در وجود خودم نمیدیدم. لابد ایشان میدید. 
یک بار هم من در استانبول بودم یک فلسطینی هم در استانبول بود. 
کنسرت جمع و جوری بود در یک کلاب جمع و جور و من هم سرم کمی گرم بود و تکانی هم در بدنمان بود که بالا و پایین میرفت البته خیلی نرم نرم! یک گروه سرخوش عرب هم بودند در حوالی هجده تا بیست سال. یکیشان پرسید اهل کجایی که دخترانش اینقدر زیبا هستند؟ (در همان مایه های چه سری چه دمی عجب پایی) در این موارد من کلا میگویم سیاره ی زمین و خودم را خلاص میکنم. این بار این جوانک در آمد که من هم فلسطینیم! البته پاسپورتش مال جای دیگری بود اما خودش را اهل فلسطین می دانست. 
این ترم تحصیلی یک واحد درسی اعراب و اسرائیل داشتم و اینقدر برایتان بگویم که انگار یکی بنشیند با حوصله و سر صبر به تک تک انگشتهات میخ فرو کند و دست و پایت را با چاقوی اره ای آرام آرام ببرد و تو هم باید که تماشا کنی و یکی یکی برای کار بعدی ورقه امضا کنی و رضایت بدهی که انگشت بعدی را هم ببرند! یعنی یک همچین بلایی آمده سر فلسطین. سمبلیکش بگویم عرب ها نگه داشته اند تا انگلیس ببرد! 
همان موقع هم البته انگلیس یهودی ها را سفت نگه داشته بود تا آلمان همان کار را باهاشان بکند. یعنی در طول زمانی که هیتلر با اینها صابون درست میکرد انگلیس نگذاشت پای اینها به ارض موعود برسد و کلا در طول 4 سال جنگ فقط به صدهزار نفر ویزا داد (آنموقع انگلیس صاحب خانه بود آنجا)
بعد که خیلی خوب و شیک چند میلیون از جمعیت یهود کم شد همه را ریختند توی کشتی و فرستادند به اورشلیم و داستان ارض موعود و همه ی اینها را هم چپاندند توی خورجین این بی مملکت ها. 
القصه اینها کلا ده میلیون آدم هستند که یک شب و روز خوش نمیبینند از ترس و در این میان هم چندین مملکت و دولت دیگر از این آب ماهی که هیچ نهنگ صید میکنند.
باید دنیا دست از سر ملت مظلوم یهود و آرمان کشور فلسطینی بردارد و بگذارد این دو تا مثل دو گروه آدمیزاد خودشان با خودشان یک گلی به سر بدبختی شان بگیرند.
حالا چه شد که اینها را گفتم؟ انگار محسن مخملباف رفته اسرائیل. خدا به دور.


۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

ر ج ع ت


برگرد به شیراز قرن هشتم
می خواهم حافظت شوم
تو یک شعر بلندی خانم
در کوتاهی جملات معاصر من حیف می شوی

۱۵ فروردین ۱۳۹۲

چهارشنبه های غمگین من

چهارشنبه ها برای من روز غمگینیست. در چهارشنبه ها تاریخ خاورمیانه را میخوانیم. تاریخ معاصر را. این چهارشنبه فهمیدم هیچ چیزی از حقیقت جنگ ایران و عراق نمیدانم. از جنگ نفتکش ها نمی دانم. دانسته های من محدود به کلیات به درد نخوریست که به خورد مغز من داده اند.
به عنوان یک ایرانی ، کسی که در روزگار جنگ بزرگ شده باید می نشستم در کلاس و گوش میدادم به حرفهایی که نشانم میداد چه بر سر کشورم آمده و دقیق تر اینکه چه بر سر کشورم آوردند. استراتژی موجهای انسانی که هزارها سرباز ایرانی را به کام مرگ میداد چون سلاحی برای جنگیدن به روش ارتش مدن عراق نداشتیم. فرانسه و آلمان و امریکا را بار دیگر از نو می شناختم که  چراغ سبزی به وسعت تمام مرزهای من به صدام حسین دادند برای کشتن من و ما.
بی تدبیری های انقلابی های جوان را و وحشی گری ارتش عراق را.
این که عربستان چطور تمام قد در پشت عراق ایستاد و اینکه بریتانیا با مملکت من چه کرد!
به اینکه خمینی جنگ را هدیه الهی خواند در حالی که صدها هزار ایرانی هنوز هم از جنگ زخم خورده مانده اند. به این که چطور به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی داده شد و این که چطور هشت سال تمام پول نفت را دادیم و اسلحه خریدیم و هم را کشتیم.
چهارشنبه ها انگار دست و پای من را بدود داروی بیهوشی با چاقو جلوی چشمهای وحشتزده ی ناباورم می برند. 

۵ فروردین ۱۳۹۲

دور دنیا یک دو روزی هم بر مراد ما نگشت


سیاستمداران پیر می جنگند 
 سربازهای جوان می میرند



بهانه های نیشابور


مستی بهانه است 
که بنوشم در ملا عام لب های ممنوع شده ی هشتاد ضربه ای ت را 

ازدحام جمع پریشان موهای تو روی بالشم 
بانو 
روسریت را به پیشانیم ببند
میخواهم در نیشابور چشمهای تو راه بروم 




۲۳ اسفند ۱۳۹۱

این قرار عاشقانه را

وقتی دو نفر قرار میگذارند عاشق هم نشوند از ترس عاشق شدن نیست به خاطر امیدی است که به عاشق شدن دارند. خودشان را آتش می زنند و می گویند بیا قول بدهیم که نسوزیم و خوب معلوم است که سر آخر هم خودشان می سوزند و هم گوشه و کنارشان اگر چیزی باشد و بهشان بند شده باشد را می سوزانند. آتش که بالا گرفت خیال خام برشان میدارد که بگذار دور شویم از هم. همدیگر را نبینیم بلکه آتش را بشود با سردی دوری خواباند. اما جدایی خودش نفت می شود به دل آدمیزاد. اگر آتش گرفتند باید هم را سفت بگیرند و دور بشوند از بقیه که این آتش فقط خودشان را خاکستر کند نه اینکه جدا جدا هر کدام بروند و توی راه هم ازشان قطره قطره آتش بچکد توی زندگی دور و بری ها و هر کس که شاید بخواهد آبی بریزد.

۱۶ اسفند ۱۳۹۱

داستان به دنیا می آید

ایستاده بودن همیشه به معنای زنده بودن نیست. 
 شاید ایستاده جان داده ام. موریانه ها باید بیایند و به جای عصا استخوانهایم را بجوند تا روی زمین جنازه وار مماس با خط افق شوم.

انقلابی بودن خودش به تنهایی نوعی سرطان است

مردی از سال 99 جسته و گریخته یا مداوم بر سر قدرت بوده و رفتار سیاسیش آنچان بوده که حتی نتوانسته غیر از خودش تنها و تنها یک فرد یا یک جریان درست کند که دم مرگ با قلبی آرام و روحی مطمئن لااقل انتخابات قبلی را بدهد به آن یک نفر برنده شود.
چاوز تمام مشخصات یک خوکامه را داشت حالا میخواهد به چپ های مهربان بر بخورد؟ بخورد! 
انگار کن کسی برای مرگ احمدی نژاد یا پوتین یا برلوسکونی مدیحه سرایی کند. فارغ از نامی که بر خود نهاده اند همه یک مرام دارند.

۱۵ دی ۱۳۹۱

ایران: نه رویا ، نه کابوس


ایران، نه رویا نه کابوس


حضور ایران جامعه آمریکا در سی ساله ی اخیر با چند دوره ی تاریخی رو به رو بوده است.

ایرانیانی که در زمان محمدرضا پهلوی به امریکا رفتند امریکای متفاوتی را تجربه کردند و نگاه جامعه آن روز امریکا (آنهایی که مطلع بودند اصلا کشوری به نام ایران وجود دارد) به دو دلیل متضاد نگاه مثبتی بود.
1-انقلاب شاه و ملت و جشن های شاهنشاهی و حضور تبلیغاتی گسترده در امریکا که شاه خرج می کرد تا چهره متمدنی از ایران را نمایش دهد. مخصوصا بر سر جریان خطوط هواپیمایی ایران ایر ( این در بین عوام امریکا که از عوام ما هم عوام ترند به لحاظ دانش عمومی اجتماعی)
2- به خاطر فعالیت های دانشجویان ایرانی ساکن امریکا و اروپا در مبارزه با استبداد شاهنشاهی و گسترش پیام عدالت خواهی و مبارزات چپ (در میان خواص و روشنفکران امریکایی)
بعد از انقلاب تمام تبلیغات مثبت به پایان رسید. عوام امریکا دیگر خبری از ایران نشنیدند جز داستانی مشابه انقلاب روسیه که یک خانواده سلطنتی با پرنس ها و پرنسس ها آواره شده اند. اما خواص به انقلاب امیدوار بودند تا اینکه بحث سفارت امریکا پیش آمد.
کلا ایران تمام خروجی های مثبت را بست و نیزجریان تبلیغاتی گذشته را از دست داد.
این موضوع باعث شد که حافظه جمعی امریکا کم کم خاطرات خوب مربوط به ایران را فراموش و آن را با اخبار گروگانگیر یو جنگ و نفت گران جایگزین کند. 

بنا به شهادت ایرانیان مقیم امریکا این نگاه مثبت تنها یک بار بعد از انقلاب نیز تجربه شد و آن در زمان حضور محمد خاتمی در امریکا به عنوان پرزیدنت خوش لباس، مسط به زبانهای خارجه، خوش سیما و آداب دان بود. در ان دوره رسانه ها چیزی جز خوراک خبری مثبت از ایران دریافت نمی کردند و آنچه هم بود در میان موج خبرهای خوشی که از ایران می رسید گم می شد. 
این خبرهای خوش به تعبیر امریکایی و هالیوودی هم خوب بودند! 
یک پرزیدنت همه چیز تمام که قرار است صلح و مهربانی را از یک چاله سیاه به نام خاور میانه برای ما به ارمغان بیاورد! 
پس از سالها موقع پخش خبر درباره ایران به جای مردان ریشدار عصبانی و زنهای چادری سلاح به دست مخاطب امریکایی با انبوه تصاویر جوانان خوش سیما و خوش لباس، هنرمندان موفق جهانی و فوتبال مواجه می شدند. چیزی شبیه رویای امریکایی. سرزمین شاد با آفتاب درخشان.
اما این تصاویر زیبای کارت پستالی پس از چند سال به سرعت جایش را همان قبلی ها داد با ترسهای بزرگتر. ترسهایی که خوراک لذیذ رسانه ایست!
امریکایی که بعد از 11 سپتامبر به شدت از هر چیزی که رنگ و بوی بنیادگرایی داشته باشد هراسان است.
بسیار ناعادلانه است که از تعداد اندک ایرانیان خارج از کشور (900 هزار نفر در آخرین سرشماری رسمی) توقع داشته باشیم به تنهایی بار میلیاردها دلاری که باید خرج رسانه و هنر و گردشگری و سینما بشود به دوش بکشند و زندگی روزانه خود را فدای سفیر فرهنگی ایران بودن کنند. 
و نیز فراموش نکنیم در جامعه 300 میلیونی ایالات متحده ایرانیان اقلیت بیستم هستند و میزان تاثیر گذاری آنها بر کل جامعه امریکا را نمی توان با اقلیت های دیگر مثلا مکزیکی ها مقایسه کرد. 
بعد از تمام این تفاصیل خود را به عنوان یک جوان ایرانی در امریکا تصور کنید. اغلب همسایگان شما شاید اصولا ندانند کشوری به نام ایران وجود دارد و یا اینکه با عراق متفاوت است. 
عده ای دیگر که نام ایران را شنیده اند یا به مدد درافشانی های رییس محترم جمهورمان است یا خاطره کمرنگی از گروگانگیری اعضای سفارت امریکا! 
33 سال تمام 300 میلیون نفر را از لحاظ اطلاع رسانی به حال خودشان رها کرده ایم و قافیه را به رسانه های جمهوری خواه جنگ طلب و دشمن خواه ( دشمن کلمه آشناییست!) باخته ایم. در این وانفسا دولتمردان عزیز هم کم خوراک مناسب برایشان مهیا نکرده اند و انرژی هسته ای هم میخ آخر بود بر تابوت خاطره خوش رویایی ایران در امریکا!
ما ایرانیان فراموش کرده ایم جهان با ما طوری برخورد میکند که خودمان از کشورمان به تصویر کشیده ایم! 
تصویر بهتری از ایران در ذهن دارید؟
باید آن را نشان دهید. 
تصاویر فراوان از ایران در اینترنت منتشر کنیم. تولید محتوا به زبان انگلیسی درباره اوضاع واقعی ایران  را افزایش دهیم.
غیر ایرانی ها را به جمع دوستان اینترنتی خود بیفزاییم و اجازه دهیم خودشان با زندگی روزمره واقعی ما درگیر شوند. 
اگر دولت ایران پول این کار را خرج لشگرکشی بیهوده هسته ایش میکند ما می توانیم تا زمان بهبود اوضاع خودمان رسانه ایران باشیم.