۷ مرداد ۱۳۸۸

اشهد ان لا اله


نیست
اگر بود نشانه ای بود
اگر نشانه های او در زمین همین ها هستند من شهادت میدهم که خدایی نیست.


۵ مرداد ۱۳۸۸

من دخترتان هستم

به من نگویید قوی باشم. نگویید این بغض چهل روزه را تاب بیاورم. بس کنید. تمامش کنید.
نمیتوانم. نگاهم از روی تمام این اسم ها ، هجده ساله ها ، بیست ساله ها ، بیست و هفت ساله ها سر می خورد و روی ضرباهنگ مقتل خوانی بالا میرود و بر نمی گردد.
ما بچه های شما هستیم. دختران شما هستیم. پسران شما هستیم. ما از یک آب و خاکیم و رختمان زیر یک آفتاب خشک شده. همه چشم دوخته ایم به آسمان و دعا کرده ایم آژیر خطر لعنتی زودتر تمام شود و از پناهگاه برویم بالا و بترسیم که آیا مریم فردا هم روی همان نیمکت کنار دستمان می نشیند و با مقنعه سورمه ای چانه دارش عینکش را پاک میکند و یا باید جای او هم مثل منیره گل بگذاریم و با مینی بوس سرویس مدرسه برویم سر خاکش.
ما را نکشید. ما همانهایی هستیم که سال شست دنیا آمدیم. یادتان هست که کوچه ها بوی خون میداد؟ یادتان هست ممکن بود پدر توی صف نانوایی یا پشت ترک موتورش گلوله بخورد؟ یادتان هست ؟ من همانی هستم که عموی هفده ساله اش در مریوان شهید شد و بدن یخزده اش را مادربزرگ رها نمیکرد که دفنش کنند؟ یادتان هست؟ من همانی هستم که هر صبح دستهای کوچکم را بالا می آوردم و دعا میکردم خداوند به سربازان ما در جبهه کمک کند و پولهای خرد دو تومانی و پنج تومانی زردم را توی قلک های نارنجکی میفرستادم برایتان.

دستهای من خالیست. گلوله آدم را میکشد.
من را نکشید. من هم روزی از خدا خواستم شما را نکشند.

پی نوشت: در این گفتار، زمان و مکان و نامها الزاما وابسته به باهار نیست. می تواند متعلق به شما هم باشد.

نقشش به حرام افتد


من دستانم خالیست .
تو اسلحه داری ، چادر داری، گاز اشک آور داری، باتوم داری، سپر داری
خودت قضاوت کن کداممان زودتر خسته می شویم؟
من کلا 45 کیلو هستم . تو 45 کیلو به خودت آلت قتاله آویزان کرده ای.


۴ مرداد ۱۳۸۸

نینا هاگن


آدرس وبلاگ قبلی من در بلاگفا از نام زنی گرفته شده بود که روزی عکسش زینت اتاق کوچک دانشجوییم در کاشان بود. کسی که اول بار من را نینا هاگن خودش نامید سالهاست که دیگر نیست. ولی این نام و این نگاه معصومانه و این دو بافته موی سیاه رنگ هیچگاه از یاد من نخواهد رفت و شاننزده سالگی خودم.

نینا هاگن روشنفکر و دگراندیش روسی عصر استبداد کمونیستی – یکروز پس از 20 سال حبس در اردوگاه کاراجباری کولاک قبل از آنکه دور از چشم دیگر هم سلولی هایش تیرباران شود، همانقدر فرصت کرده بود که مثل هر روز صبح، فقط چند سطری را قلمی کند. مثل هميشه از امید بنویسد و آرمان رهایی.


و اینک وطن

دوستی دارم غیر ایرانی متولد افریقا با پدر و مادری از دو ملیت متفاوت، بزرگ شده در یکی از کشور های حوزه خلیج فارس که ده سال است در ایران درس می خواند و کار می کند. اغلب با هم حرف می زنیم و از اینجا و آنجای دنیا برای هم تعریف می کنیم. البته من قسمت اینجاهایش را میگویم و او آنجاهاش.
داشتیم از وطن می گفتیم.
پرسیدم اگر ازدواج کنی (می گوید از یک ملیت دیگر زن می گیرد!) فرزندت به چه زبانی و چه فرهنگی متعلق خواهد بود؟ وطن برای او و فرزندش چه معنایی خواهد داشت؟
پاسخ او خیلی شخصی بود ولی من همیشه فکر می کنم آیا آدمهایی مثل او از این چندپارگی فرهنگی سود می برند یا زیان؟ و آیا می توان این نسل را که کم هم نیستند شازده کوچولوهایی به حساب آورد که فارغ از خاک و ملیت فقط به "گل سرخشان" می اندیشند؟
این حرفها مال قبل از انتخابات بود و من که در این روزها شاهد تلاش نسل دومی ها و سومی های ایرانی دور از وطن هستم دوست دارم بدانم چیزی که ما را به هم مربوط می کند چیست؟
آیا وطن در زمانه ی پست مدرن معنای دیگری خواهد یافت؟

محسن روح الامینی

مشخص شد که فرزندم را وقتی که گرفته‌اند، مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده‌اند. جنازه‌اش را که دیدم، متوجه شدم که دهانش را خرد کرده‌اند.
فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمی‌گفت. مطمئنم هر چه از او سؤال کرده‌اند، درست پاسخ داده است. آن‌ها احتمالاً نتوانسته‌اند صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت کتک زده و زیر شکنجه کشته‌اند.
با عنایت مسؤولین، پرونده پزشکی او را مطالعه کردم. محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیده‌اند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای ۴۰ درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است.
او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهول‌الهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنجشنبه جسد او را به سردخانه تحویل می‌دهند. آن‌ها پس از یک هفته ما را در جریان قتل فرزندم قرار دادند. برای تحویل جسد، از ما تعهد گرفتند که شکایتی از کسی نداریم.

۳ مرداد ۱۳۸۸

Nokia helps dictatorships


همه مردم جهان و به خصوص آنهایی که در جستجوی HELP نوکیا هستند باید پیش از هرچیز بدانند که نوکیا در خدمت دیکتاتورهاست. می خواهیم این پیام را به مردم دنیا برسانیم. لطفا دو کار زیر را انجام دهید.
1- عبارات "Nokia helps dictatorships" و "Siemens helps dictatorships" را در موتورهای جستجوگر مثل گوگل و یاهو سرچ کنید و حتما چند صفحه از نتایج به دست آمده را باز کنید تا این موتورها، این جمله ها و آن صفحات را به کاربران بعدی پیشنهاد دهند.
2- پستی در وبلاگ خود ایجاد کنید (مشابه همین پست) که در عنوان آن جمله Nokia helps dictatorships یا Siemens helps dictatorships قرار داشته باشد و در آن به صفحات مهم انگلیسی که درباره این موضوع نوشته اند لینک بدهید.

افزایش سن !


هیچ کس مرا به خیابان خیس مهمان نمی کند
به قهقهه بعد از سر خوردن روی برف
به یک قهوه ی گران و بد مزه
به کنج کافه تئاترسرخه بازار
به یک فیلم از مهرجویی یا بیضایی
یک نهار توی رستوران گیاهی باغ هنر
پیر شدم ؟

۱ مرداد ۱۳۸۸

بلاگفا دزد است

بعد از چهار سال نوشتن در سرویس وطنی بلاگفا امروز بدون اطلاع قبلی تمام وبلاگ من را پاک کردند.

لطفا اگر از آرشیو من چیزی دستتان هست برایم بفرستید.

اگر لینک بهتان داده بودم دوباره آدرستان را بگذارید.
احساس آدمی را دارم که چهار سال زندگیش را دزدیدند.

۳۱ تیر ۱۳۸۸

فرزندان وطن


سید جمال الدین اسد آبادی
افسوس می‌خورم از اینکه کشته‌های خود را ندرویدم... ای کاش من تمام افکار خود را در مزرعه مستعد افکار ملت کاشته بودم. چه خوش بود تخم‌های بارور و مفید خود را در زمین شوره زار سلطنت فاسد نمی‌نمودم. آنچه در آن مزرعه [مردم] کاشتم به ثمر رسید و هر چه در این کویر [سلاطین و نخبگان حکومتی] غرس نمودم فاسد گردید.

۳۰ تیر ۱۳۸۸

سی تیر

از شمار کشتگان ۳۰ تیر آمار درستی در دست نیست. بیشتر آنان در گورستان ابن بابویه دفن شدند. دکتر مصدق نیز وصیت کرده بود که در کنار آنان دفن شود ولی با مخالفت شاه این کار انجام نشد.

...

بین ما
"من"
یعنی کداممان؟

۲۸ تیر ۱۳۸۸

تهران یازده غلط تجدید

دارند از روی غلط های خودشان و رفقایشان ده بار می نویسند. اما دوباره همان غلط را

فرزندان وطن


محمد مسعود
پس از شهریور ۱۳۲۰ و برقراری آزادی نسبی در تابستان ۱۳۲۱ امتیاز روزنامه «مرد امروز» را گرفت. حملات شدید مسعود نسبت به سیاستهای تجاوزگرانه مسکو و لندن در ایران نقش مهمی در رسوا ساختن و ارتباط حزب توده با مسکو و سرسپردگی برخی احزاب داخلی و عناصر خائن وابسته به لندن ایفا نمود. وی زمانی که حزب توده اصرار می‌ورزید بر اینکه نفت شمال به شوروی داده شود یکی از کسانی بود که با مقالات تند علیه آنان به مخالفت برخاست، به دنبال انتشار چند مقاله و سر مقاله در مرد امروز روزنامه‌های وابسته به حزب با چاپ مقالاتی او را مرتجع و آنارشیست خواندند. با انتشار شدیدترین حملات قلمی مسعود به قوام‌السلطنه و با پیشنهاد یک میلیون ریال جایزه برای کسی که او را به قتل برساند (روزنامه مرد امروز مورخه ۲۵ مرداد ۱۳۲۶)، تحت تعقیب قرار گرفت و مدت سه ماه متواری شد و روزنامه‌اش به حال تعلیق و توقیف درآمد ولی با این حال مرد امروز را به صورت یک بولتن محرمانه با مقالات آتشین منتشر می‌ساخت.

سرانجام در ۲۳ بهمن ۱۳۲۶ مسعود در خیابان اکباتان تهران هنگام خروج از چاپخانه به ضرب گلوله به قتل رسید.

او در آرامگاه ظهیرالدوله آرمیده است.

۲۴ تیر ۱۳۸۸

فرزندان وطن

میرزاده عشقی

خــــاكــــــم به سر ، زغصه به سر خاك اگر كنم

خـــــاك وطن كه رفت ، چه خاكي به سر كنم ؟
آوخ ، كــلاه نيست وطـــــن ، گـــــــر كه از سرم
برداشتند فــــكـــر كــــــلاهي دگــــــــر كــــــنم
مــــرد آن بود كه اين كلهش ، برسر است و من
نـــــــــــامـــردم ار كه بي كله ، آني به سر كنم
مــــن آن نيـــــــم كــــــــه يكسره تدبير مملكت
تسليــــــــم هـــــــرزه گـــــــــرد قفا و قدر كنــم
زيــــــــر و زبر اگــــــــر نكنـــــــي خــاك خصم را
وي چــــــــــرخ زيــــــــــر و روي تو زير و زبر كنم
جــــــــايي‌ست آروزي مـــن ، ار من به آن رسم
از روي نعـــــــــش لشكـــــــــر دشمـن گذر كنم
هــــــــــر آنچـــــه مي‌كني بكن اي دشمن قوي
مـــــــــن نيز اگــــــــر قــــوي شدم از تو بتر كنم
مـــــن‌ آن نيـــــم بــــه مرگ طبيعي بميرم ، اين
يــــــك كـــــــاسه خون به بستر راحت هدر كنم
معشـــــوق عشقي اي وطن اي عشق پاك من
اي آن كـــــــه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم
عشقت نه سرسري ست كه از سر به در شود
مهـــــرت نـــــــه عارضي ست كه جاي دگر كنم
عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم
بـــــــــا شير انـــــــدرون شد و با جان به در كنم

مزار شاعر در ابن بابویه

۲۳ تیر ۱۳۸۸

ما توانایی به کثافت کشیدن دنیا را داریم. باور کنید.

درباره ی الی را دیدم. یک روز صبر کردم تا نفسم دوباره بالا بیاید. تا بتوانم تلخی غیر قابل وصفش و واقع گرایانگی بیرحمانه اش را در خودم حل کنم.

بازی های عالی، داستان محشر، و بالاتر از همه یک کار تر و تمیز بی یک پلان اضافه.

درباره ی الی را می شود ده بار دید.

درباره ی الی را باید ده بار دید.

پی نوشت: ای کاش قضاوتی در کار نبود.

پی نوشت دو: واقعا آدمی که مرده دیگه آبرو براش مهم نیست؟ (دیالوگ شوهر سپیده که گفت الی مرده آبرو می خواد چی کار- نقل به مضمون)

قطعه ۲۵۷


مادران در بهشت نبودند
در بهشت زهرا
عروس می بردند بی جهاز
پیچیده در سفید
دوباره عکس می شوم
با لبخند
سهراب را پدرش کشت

وطن پرنده ی پر در خون

با دژخیمان، اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدائی، با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینک ترانه آزادی، اینک سرودن مردم
امروز ما... امروز فریاد
فردای ما روز بزرگ میعاد

۲۲ تیر ۱۳۸۸

پاسخ دوباره به یک کامنت

پارسا:

سلام فرزند کاوه

چه جالب!! ایمیلی که از نوکیا گرفتید برای هر کسی ارسال می شود. دقیقا برای من هم همین ارسال شده. آدم ساده...
خاک بر سر ادب و ادبیات این مملکت
من به شما توهین نکردم ولی شما... تازه این حرف ها بهترینش بود...!!!
مردم خوب می فهمند که ((دهن گشاد)) کیه خانم با ادب. شما لازم نیست از سواد صحبت کنید. فارسی نوشتن هنر نیست.
من مترجم زبان های انگلیسی فرانسوی و اسپانیایی هستم. عمری برای ادبیات دنیا زحمت کشیدم. اهل موسیقی هم هستم. 18 سالم بود که سه تار رو پیش استاد ذولفنون یاد گرفتم. بگذریم...
فکر نکنید که از صحبت های شما ناراحتم، نه !! چون من اعتبار خاصی برای خودم دارم و لازم نیست برای وبلاگ نویسایی مثل شما بگم.
پس به تفسیر شما هر کسی از دنیا رفت شهید شده، چون همه دنبال کسب و کار و درس و خلاصه روی حلال هستند. در آخرت هم به یک اندازه پاداش می گیرند. این حرف شما از بی سوادی دینی شماست که نمی توانید مطالب را تفسیر کنید. (اگر در این زمینه به اطلاعات نیاز دارید می توانم کمک کنم)
کاش از اصولتان به ما هم یاد بدهید!!
ندا آقا سلطان به گفته امثال شماها نماد آزادی لقب گرفته. به منظوری لقب شهید دادند که انگار فی سبیل الله در حال مبارزه بوده. کاش معنای شهید واقعی را می فهمیدید. به حساب درک کم شما می گذارم.
من هم ندا و هم بسیجیان و هم مردم عادی را دیدم و ناراحت شدم. جدا ناراحت شدم. چه بسیجی چه ندا چه مردم عادی چه طرفداران موسوی و... . هیچ وقت از کشته شدن هم وطنانم خوشحال نمی شوم. ولی شما از کتک خوردن یا کشته شدن یک بسیجی یا کسی که با درگیری ها مقابله کرده، خوشحال می شوید. میدانید چرا؟ چون درک و عاطفه ندارید. درک و عاطفه ندارید. درک و عاطفه ندارید. درک و عاطفه ندارید.
نظرتان هم برای خودتان بماند. یاد احادیث افتادم. ((بی ارزش ترین آدم ها از نظر من کسانی هستند...))
خیلی حرف ها دارم ولی سیاسی نیستم.
با همه مثل شخصیت خودتان رفتار نکنید.
بدرود


جناب آقای پارسا

1- جواب نوکیا یک ایمیل طراحی شده است که برای همه ارسال می شود. فکر کردید ذوق زده شده ام که برای من انحصارا ای میل فرستاده اند؟

2- دلیل خاک بر سری ادب و ادبیات را نفهمیدم.

3- جناب مترجم! خوانندگان این وبلاگ من را به نام خودم می شناسند. همه نام و نشانشان مشخص است و من برایشان احترام قائلم. شش سال است وبلاگ می نویسم. داعیه دار چیزی نیستم. ادعای کسی بودن هم ندارم. حلقه مخاطبان محدودی دارم و برای دلم می نوشتم. اگر نیم نگاهی به آرشیو می انداختید می فهمیدید بنده اصلا داشتم ماستم را می خوردم.

4- نه مترجمم، نه به جز فارسی زبان دیگری آموخته ام. خوشا به حال ادبیات دنیا که شما برایش زحمت کشیدید. من از روی یک اسم خالی نتوانستم تشخیص بدهم با کدام یک از مشاهیر ایران طرف هستم. عذر تقصیر.

5- خوشحالم آدم معتبری مثل شما وبلاگم را می خواند.

6- اگر احتیاج به اطلاعات دینی داشته باشم اشخاص به مراتب مناسبتری را می شناسم که به آنها رجوع کنم.

7- شما یک مطلب ادبی را دارید با تیغ فقه می جورید. یک کاسه شیر را با متر اندازه نمی گیرند.

8- شما از دیدن چه چیز بسیجی ها ناراحت شدید؟ از باتوم خونی شان؟ عربده هایشان؟ دلتان سوخت توی گرما مجبور بودند بزنند توی سر و کله امثال من؟ فکری به حال دلرحمی تان بکنید.

9- این درک و عاطفه که گفتید خوردنیست؟ بروم تهیه کنم.

10- میدانید من اینقدر آدم بی رحم و کثافتی هستم که دلم میخواهد بسیجی ها را بیندازم توی دیگ آب جوش بعد بدهم سگ بخورتشان. وای وای من چقدر آدم بدی هستم.

11- دقیقا متاسفم که با شما مطابق شخصیت خودم رفتار کردم.

12- باز هم میگویم بروید لاطائلاتتان را جای دیگری ببافید.


پی نوشت: از این به بعد کامنتهای بی صاحب تایید نخواهد شد. نمی شود بیایید زنگ در خانه را بزنید و در بروید.
پی نوشت 2: باز هم از خوانندگان هر روزه ی اینجا معذرت میخواهم.

۲۱ تیر ۱۳۸۸

ای وای وطن وای


سهراب کُشونه

یک بام و دو هوا


چاقو ابزار مفیدیست. از زمانی که انسان توانست سنگ را صیقل بدهد و تیز کند و پوست حیوانات را بکند و درختان را قطع کند توانست کم کم راهش را به مدنیت هم بگشاید. چاقو فروشی هم البته حرفه ی شریفیست. زنجانی ها و کردهای عزیز هم دستشان درد نکند که چاقوهای خوبی می سازند.
حکایت نوکیا قصه ی چاقو فروشیست که چاقو فروخته به گزمه ی مستی که سر شب افتاده پی ناموس مردم. چاقو را فروخته، پولش را هم دو لا پهنا گرفته.فردا که چاقو را از پهلوی جنازه بدبخت کشیده اند بیرون می گوید : به من چه! من به همه چاقو فروختم.
پی نوشت: دنیا دارد دنیای بهتری می شود. آدیداس فهمیده اگر از کارگران کودک پاکستانی استفاده کند ، مردم دیگر محصولاتش را نمی خرند. اگر شرکتی بگوید محصولاتش سبز است ( دوستدار محیط زیست) فروشش بیشتر می شود. اگر هم کمپانی معظمی بگوید ابزار جاسوسی فروخته به یک دولت خشن مذهبی دیکتاتور ، مردم یک جاییش را پاپیون می کنند می زنند توی سرش.

فرزندان وطن


هر جا مردم باشند همانجا مجلس است.

۱۸ تیر ۱۳۸۸

تاریخ قضاوت خواهد کرد


آقای کیهان !

یقینا خون مسلمانان کشته شده در چچن، کشمیر، و چین روزی گریبانتان را خواهد گرفت.

حواستان باشد دارید زیر علم چه کسی سینه میزنید. این قبر مرده تویش نیست برادر!

هیچ وطن فروشی عاقبت به خیر نشده. این خاک حرمت دارد.

هیجده تیر را از یاد نبرده ایم همانطور که 13 آبان را و همانطور که سی تیر را و همانطور که 15 خرداد را ...


یادآوری: محمد عبد خدایی هنوز زنده است و دکتر فاطمی شهید شد. کسانی که اسلحه دست او دادند همانهایی هستند که اسلحه و موتور دست سعید عسگر دادند. ما یادمان نمیرود.

نمی بخشیم و فراموش نمی کنیم

هجده تیر



پدر آن سال رفته بود زیارت. نه به خواست خودش ، به اصرار مادر که می خواست حاجی گفتنش به پدر راست باشد. من در فکر بودم که کنکور چه خوابی برایم دیده و آیا می شوم دانشجوی ورودی هفتاد و هشت ؟(که شدم).

بعد از روزنامه اطلاعات میهمان هر روزه ی خانه ما ، سلام بود و من می دانستم کسانی تیغ کشیده اند روی نویسنده ها. پدر فروهر ها را می شناخت. پوینده و مختاری را هم دیگران می شناختند. خودم اما بیشتر از همه سعیدی سیرجانی را دوست داشتم با آن کتابهای چاپ سربی که از کتابفروشی روبه روی بازار نعلبندان گرگان می خریدم.

پدر که برگشت با خودش یک نسخه روزنامه الحیات آورده بود و من تازه دیدم که میشود توی خیابان به جز تصادف ، جور دیگری هم مرد.

ورود به کاشان بی آب و علف و داغ و برهوتی که پر از چادر سیاه و موتور و عقرب بود آنقدر وحشت آور نبود برای من - دختر شمالی - که دیدن چهره های از تعصب به رنگ خون درآمده ی بسیجی های دانشگاه. اول بار در زندگیم دیدم که مشت چطور کوبیده می شود روی دهان و دندان پرت میشود بیرون و خون میپاشد روی دیوار.

اولین امضای من، هویت من پای برگه ای رفت که میخواست عبد الله نوری آزاد شود.

اردیبهشت هفتاد و نه شب مرا خواستند خانه سرایدار خوابگاه. معاون امور دانشجویی ( آقای فهیمی تبار یادتان هست ایشان اتاقشان روبه روی اتاق شما بود.) و گفتند یا خفه می شوی یا می بندیمت به یکی از پسرهای دانشگاه. نمی دانم بچه های بسیج آن روزها می دانستند دارند زیر علم کی سینه میزنند؟ از پدرم گفتند که نیروی پاکی است و درست نیست من نام او را لکه دار کنم. گفتند یکی از نگهبان ها مرا دیده که از روی نرده های خوابگاه پریده ام و شب رفته ام بیرون. گفتند حاضر است شهادت بدهد. و شهادت هم داد.

بقیه را هم خواسته بودند.

من امروز می روم انقلاب.

پنج‌شنبه 9 ژوییه (7) 2009

۱۷ تیر ۱۳۸۸

مبارزات مدنی مردم ایران - قسمت اول


قیام تنباکو در ایران نخستین جنبش عمومی و گسترده ناشی از اتحاد عمومی با علما بود. ناصرالدین شاه با عقد یک قرار داد در ماه رجب سال ۱۳۰۷ امتیاز تنباکو را به مدت پنجاه سال به یکی از اتباع انگلیسی به نام تالبوت سپرد.

اعطای این امتیاز به تالبوت کشت کاران تنباکو خریداران و فروشندگان آن را مواجه با نگرانی و آسیب می‌کرد. با این اقدام در حقیقت انبوه اصناف بازاریان تنباکو به یک شرکت بیگانه فروخته شدند و این عده ناگهان متوجه شدند که در واقع از کسب و کار مستقل خود منع و تبدیل به فروشندگانی شده‌اند که در مقابل کار برای یک شرکت انگلیسی دستمزد دریافت می‌دارند.

ولف (سیاست‌مدار متنفذ انگلیسی که با دادن رشوه انحصار تنباکو را به تالبوت واگذار کرد) و دوستان بازرگانش بدلیل عدم شناخت از بافت اجتماعی ایران نتوانستند موضع اصناف و قدرت بازاریان ایرانی را درک کنند. از سوی دیگر اصناف و بازارایان شهر نشین بر خلاف روستائیان از پشتوانه کافی برخوردار بودند. آنها اقتدار مالی و ارتباط تنگاتنگی با علمای دینی داشتند بطوریکه اگر علما و اصناف دست بدست هم می‌دادند می‌توانستند مردم را در سراسر کشور به قیام دعوت کنند.

این همبستگی سبب شد تا فریاد اعتراض بر ضد امتیاز انحصاری تنباکو در بازار شهرهای عمده مانند تهران تبریز، اصفهان، شیراز، مشهد آغاز شد. در شیراز سید علی اکبر فال اسیری داماد و مشاور میرزای شیرازی خروشید و در مشهد تعداد زیادی از تجار و افراد معتبر با مراجعه به مجتهدان شهر اظهار داشتند که امتیاز تنباکو موجب شکست آنها خواهد شد و به این ترتیب پیشتیبانی مجتهدان را خواستار شدند.[نیازمند منبع] همان شب عده زیادی در مسجد گوهر شاد گرد هم آمدند و دست به تحصن زدند وجمعیت فریاد اعتراض و مخالفت با انگلیس و امتیاز انحصاری را سر می‌دادند. دیری نگذشت که آتش خشم مردم تمام شهر را فرا گرفت و بازارها تعطیل و خیابانها پر از جمعیت شد. اقدام صاحب دیوان که کشویده بود با توسل به زور قوای نظیمه دکانها را باز کند آتش خشم آنان را تیزتر ساخت. در اصفهان یکی از تجار معتبر ترجیح داد که کلیه موجودی توتون و تنباکوی خود را بسوزاند و اینگونه از تسلیم آن به شرکت انگلیسی خودداری کند. این اقدام در ظاهر تأثیر بسزایی در مردم بر جای نهاد.

تعطیل بازار، جلوگیری از ورود کارگزاران، امتیاز انحصاری به مزارع تنباکو، پاره کردن آگهیهای شرکت انگلیسی، سوزاندن تنباکو، نوشتن عریضه، فرستادن نمایندگان متعدد نزد شاه و تحصن در آستان حضرت عبدالعظیم از اقدامات اعتراض آمیز اصناف و بازاریان در شهرهای مختلف بود. صدور فتوای آیت الله میرزا محمد حسن شیرازی، مرجع تقلید وقت مبنی بر تحریم تنباکو از مهم‌ترین اقدامات یاد شده بود که لغو امتیاز انحصار تنباکو را در جمادی الاول ۱۳۰۹ در پی داشت. اما لغو امتیاز تنباکو هیچ تأثیر آنی در مردم نداشت. جدی‌ترین خشم مردم در تهران یک هفته پس از الغای امتیاز نامه پدید آمد. مردم دکانها و بازارها را بستند و به سوی کاخ سلطنتی شتافتند. نگهبانان شخضی نائب السلطنه کامران میرزا، پسر شاه بنای تیر اندازی به مردم را گذاشتند و چند تن کشته شدند.

این وقایع پایان قطعی امتیاز تنباکو را مشخص ساخت و مدیر محلی شرکت انگلیسی ناگزیر شد با الغای امتیاز و متوقف ساختن عملیات آن شرکت موافقت کند.

این را نوشتم در چهارشنبه هفدهم تیر 1388ساعت12:6من باهار نارنج

وطنم فراموش نخواهد کرد


خالو قربان: از همراهان ميرزا كوچك خان جنگلي بود كه بعدها به صف دشمنان وي پيوست

حاجی میرزا آغاسی: آخرین صدر اعظم محمدشاه قاجار

حاج ابراهیم کلانتر : عامل قتل لطفعلی خان زند

احمد شاه قاجار: آخرین پادشاه قاجار

رضا خان سردار سپه: عامل سرکوب جنبش جنگل، کودتاچی سوم اسفند ، موسس سلسله پهلوی

سپهبد فضل الله زاهدی: تنها طی سه روز اول کودتا، زاهدی 500 نفر از شخصیت های سیاسی و نظامی وفادار به دولت مصدق را بازداشت و تبعید کرد. در این دوران حزب توده نیز به شدت سرکوب شد و 14 نفر از افسران آن به دستور زاهدی تیرباران شدند. محاکمه مصدق، اعدام فاطمی، برقراری مجدد رابطه با انگلیس و سرکوب اعتراضات دانشجویان دانشگاه تهران، از جمله رویدادهای دیگر دوران نخست وزیری او بود.

اشرف پهلوی : خواهر دوقلوی محمد رضا پهلوی که نقش عمده ای در کودتای 28 مرداد داشت.

مظفر بقایی : در ۱ اردیبهشت ۱۳۳۲ سرتیپ افشارطوس رئيس شهربانی دولت مصدق، به دست عوامل بقایی و فضل‌الله زاهدی ربوده و کشته شد.در ماجرای کودتای ۲۸ مرداد نیروهای دکتر مظفر بقایی از افرادی بودند که به خانه مصدق حمله بردند

سید ابوالقاسم کاشانی : یکی از فعالان در کودتای 28 مرداد. او پس از کودتا به خبرنگاران گفت : «مصدق برای برقراری جمهوریت می‌کوشید. او شاه را مجبور کرد ایران را ترک کند . اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد برگشت. ملت شاه را دوست دارد.»

محمدعلی شاه قاجار: مجلس شورای ملی را به توپ بست و ملك المتكلمين و ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و تعداد زیادی از آزادیخواهان را به قتل رساند.


بر این لیست بیفزایید...

پی نوشت: نام "زندگان" را نیاوردم. قضاوت من و "مردگان" در دادگاه عدل خداوندیست، بی داغ و درفش.

۱۶ تیر ۱۳۸۸

همه مردان رئیس جمهور

ما نیستیم که میرحسین داریم

میر حسین "ما" را دارد


آقایان به خیالشان سران جنبش را گرفته اند.

این جنبش سر ندارد تمامش قائده هرم است.


پاسخ به یک کامنت

(پارسا)

سلام آقا یا خانم محترم

شما باید بیشتر راجع به کلمه شهید تحقیق کنید که به ندا آقا سلطان شهید نگید.
شما نمیخاد نگران جوونای پرپر شده باشی.
شما اصلاح طلب هستید و
البته بدون اصول!!
شهدا تو زمان جنگ تحمیلی برای رضای خدا رفتند نه خاک و سرزمین. کسی که برای خاک و وطن بجنگد خونش به اندازه خاک می ارزد...
کسی که برای رضای خداوند جهاد کرده باشد و جانش را از دست بدهد شهید محسوب میشود نه کسی که بدون هیچ دخالت سیاسی و... کشته شده.
من آماده بحث هستم...
بدرود


آقای پارسا لطفا توجه کنید:

1- من خانم باهار هستم اگر اندکی جلوی خشم ارزشیتان را می گرفتید و امضای پای مطلب را می خواندید یا حتی پیشانی نوشت به آن بزرگی را می دیدید.

2- کسی که آماده بحث باشد ای میل یا آدرس وب سایت می دهد نه یک اسم خشک و خالی.

3- لطفا دقت کنید که اینقدر غلط املایی نداشته باشید.

4- فکر می کنم شما کمی تحقیقات تاریخی خودتان را از سال 57 عقب تر ببرید بسیاری از سوالاتتان پاسخ داده خواهد شد. در ضمن برای تعریف شهید هم می توانید به کتب اربعه شیعه و نهج البلاغه رجوع کنید. فی المثل اگر شما در راه رفتن به مدرسه تصادف کنید از لحاظ معنوی ( نه بنیاد شهیدی) شهید خواهید شد. و یا مردی که برای روزی حلال خانواده اش در حال کار است نیز به همچنین.

5- من اصلاح طلب هستم و اصول خودم را دارم. با کلمات بازی نکنید.

6- نامی که به شما می دهم " نادان" است البته در بهترین حالت.

7- بی ارزش ترین آدمها از نظر من کسانی هستند که بدون تحقیق و مطالعه دهان گشادشان را باز میکنند.

پی نوشت: دوستان عزیزم عذر تقصیر. می دانید این ادبیات من نیست. ولی آنقدر از این کامنت های ابلهانه داشته ام که جانم به لبم رسید. تلخی این روزها را هم علاوه کنید. دیگر چیزی از آن باهار نازک طبع نمی ماند. همه گریه ام امروز.


۱۵ تیر ۱۳۸۸

معشوقه شهید


"زن" در ایران دو وجه بارز دارد وجه "زنانگی" که با فرمانبرداری و نجابت و پارسایی در هم تنیده شده و سوی "معشوقه" بودنش که به تمامی بتی است که مرد او را می پرستد.

معشوقه در ادبیات ایران زنی نیست که نیم ارزش جان مرد را دارد که جان را باید برایش داد .

معشوقه را باید حمایت کرد. نازک آرای تن ساق گلیست که به جان کِشته می شود و به آب دیدگان باید آبیاریش کرد و وجه فرشته وش دارد.

از این روست که کسی که زن را بیازارد از پست ترین مردمان شمرده می شود و کسی که اثبات مردانگیش را در رنج دادن زنی ببیند منفور همان مردمان شود.

در رزم گرد آفرید ، او خود را به شمایل مردان در آورد که میدانست سهراب بر زن حتی مسلح نخواهد تاخت.

در این سرزمین مردان زیاد ناجوانمردانه به خاک افتادند. تیر غیب شعبده باز بر پشت بسیار رفیقان ما خورد از مردان. اما آنچه همین مردان را که به خاک افتادن رفقای زیادی را دیده و بر دستشان بسیار جوانان پرپر شده بودند را به خشم آورد و دلشان را به درد، کشتن زنی بود بی سلاح!


۱۴ تیر ۱۳۸۸

سعید حجاریان به کما رفت


ترم دو بودم. نزدیک عید. خانه بودم. در فاصله بین آشپزخانه و اتاق خواب. تلفن زنگ زد. رضا بود. از اهواز. میانه صحبتمان شنیدم که گفت خدایا ! نه! و بعد گفت سعید را زدند و قطع کرد. زنگ زدم تهران. محبوبه چیزی میان بغض و فریاد و بهت بود و داشت میرفت بیمارستان سینا. سعید را زده بودند.