۸ شهریور ۱۳۹۲

همان همیشگی

کافه که نیست. یک جاییست که چون تویش جا نبوده صندلی ها را چیده توی خیابان. صندلی هم که نیست چهارپایه های کوچکی که وقتی رویشان می نشینی انگار که چمباتمه زده ای وسط پیاده رو. با این حال معمولا می نشینم و چای سفارش میدهم. هر بار هم باید تاکید کنم که از آن بزرگها. توی لیوان بزرگ. هر چیزی تا بحال از چای خور بودن ترک ها شنیده ام یک دروغ بزرگ تاریخی بود. بگذاریدش کنار ترک بودن مولانا. این پسرکهای جوانی هم که آنجا کار می کنند مدام عوض می شوند. جوری نمی شود که مثلا من بروم و آنی که مرا می شناسد بیاید و بگویم همان همیشگی.
اصلا من نمیدانم همان همیشگی به ترکی چی میشود! ساده اش میکنم میگویم چای ! بویوک چای! 

۴ شهریور ۱۳۹۲

یهودی سرگردان در استانبول

در جستجوی هم خانه با دختر فرانسوی آشنا شدم . یهودی سرگردانی که دنبال ریشه هایش برگشته بود استانبول. جایی که صد سال پیش مادربزرگش شبانه از آن گریخته بود و بعد دوباره شبانه با بچه هایش از فرانسه ی درگیر جنگ دوم گریخته بود. آنقدر سریع که جانش و جان دخترش جایی توی اردوگاه های مرگ جا ماند.