۷ مرداد ۱۳۹۱

از تهران تا قاهره به روایت فرح پهلوی

دیشب به جای مراسم المپیک مستند از تهران تا قاهره را دیدیم.

فکر میکنم این برنامه بیشتر روایت شخصی فرح پهلوی به عنوان همسر محمدرضا پهلوی بود. حتی در مقام یک ملکه هم صحبت نمی کرد. نمی دانم این عمدی بوده یا نه اما با تصور عامی که مردم به فرح دارند و  مثبت ترین چهره بین پهلوی هاست کاملا توانسته بود از این موقعیت مادر-همسر کمال استفاده را ببرد. عکس های لیلا و علیرضا پهلوی هم بی تاثیر نبود.
برنامه نسبتا طولانی بود و انتظار داشتم که به بخش هایی مثل مصدق یا هویدا بیشتر توجه شود که در مورد مصدق چون آن زمان ثریا همسر شاه بوده به نظرم زیاد نمی شد ایراد گرفت. اما در مورد هویدا خیلی عجیب بود. کسی که 13 سال نخست وزیر بوده تنها یه جمله درباره اش گفته شد.
تدوین بسیار یک سو نگر بود. کلا فرح متکلم وحده بود و هیچ تصویری از کشته شده ها و زندانیان سیاسی اون دوران نبود. 

خوشحال شدم که بعد از مدتها یک چهره دیگر از محمدرضا پهلوی نشان داده شد و آن رفتار مقتدرانه در مصاحبه های خارجی یا بحث منافع ملی ایران بود. ای کاش سیاسیون حاضر ما هم کمی با این نوع ادبیات محکم و مقتدر آشنا بودند. 

۱ مرداد ۱۳۹۱

حمله نظامی

خائن به مملکت کسی است که تمام فرصتهای موجود برای اصلاح سیستم را یا نادیده میگیرد یا از دست می دهد، آنقدر که تنها راه ممکن انتخاب گزینه ی نظامیست. آن گاه از روح وطن پرستی مردم سوء استفاده کرده و در باغ شهادت را باز می کند!  
این نوشته زمان و مکان ندارد. در هر دوره تاریخی و در هر مملکتی قبرستان سربازان وسعت بیشتری از ساختمان پارلمانش داشته باشد وضع به همین منوال است.

۱۷ تیر ۱۳۹۱

18 تیر

ما را که تازه جوانانی 22 ساله بودیم.................
جوانانی 22 ساله بودیم...............
22 ساله بودیم.............
بودیم!


۱۴ تیر ۱۳۹۱

زینب خانوم

خانه پدری ما در باغ بزرگی بود که اطرافش هم اتاق های زیادی داشت. پدربزرگم سکته کرده و از کار افتاده شده بود. پدر هم دانشجو بود و درآمد مادر هم کفاف نمی داد. مادر بزرگ اما از سالها قبل با اجاره دادن این اتاقها کمک خرجی جور کرده بود. هر کدام از این اتاق ها هم برای خودش حکایتی داشت. یکی از آن ها را داده بود به دو سید اسفراینی که چادرشب می فروختند و همیشه هم با هم قهر بودند. این که توی یک اتاق زندگی کنی و با دیگری حرف نزنی هم معمایی بود برای ما. خوبیش برای من این بود که همیشه جیبشان پر از پسته شاهرودی بود.
اتاق دیگر دست یک خانواده کرد بود. از پناهنده هایی که صدام بیرونشان کرده بود. زینب خانوم و شوهرش و بچه های قد و نیم قدش که هر سال هم یکی بشان اضافه می شد. یادم هست که شبی نبود این زینب خانوم از غم خواهر برادرها و وطنش گریه زاری راه نندازد و از شوهرش کتک نخورد. اما یک بار که رفت لب مرز و فامیلش را دید عوض شد. گفت من که مردم همین ایران خاکم کنید. من دیگر عراقی نیستم. مرد و همینجا خاکش کردند کنار شوهر ش و پدر شوهرش. قبرش نزدیک قبر فامیل های خودمان است. اصلا خانواده زینب خانوم یک جوری فامیل حساب می شوند برای ما. هم عزایشان دعوتیم هم عروسیشان. یکی از دخترها برگشت عراق ولی بقیه ماندند. شوهر زینب خانوم کشاورز بوده در عراق اما ایران که آمدند به سختی توی شهرداری کاری برایش جور شد. خانه ای هم گرفتند که تا همین اواخر هم اداره گاز موافقت نکرد برایشان گاز بکشد. گفتند گاز برای خارجی ها ممنوع است. نمی دانم قانون بود یا ادای یک مدیر شهرستانی. اثاث کشیدند بعدها به یک خانه که صاحبخانه به اسم خودش برایشان گاز گرفت.
آرزو دخترشان بود و هم سن و سال من. ایران که بودم در تالار عروسی برای جشن یکی از اقوام دیدمش. مهمان نبود. شده بود خدمه آنجا. نشد بروم سلامی بکنم. گفتم شاید غروری چیزی این وسط هنوز مانده باشد و با این سلام ترک بردارد.