۵ فروردین ۱۳۹۲

دور دنیا یک دو روزی هم بر مراد ما نگشت


سیاستمداران پیر می جنگند 
 سربازهای جوان می میرند



بهانه های نیشابور


مستی بهانه است 
که بنوشم در ملا عام لب های ممنوع شده ی هشتاد ضربه ای ت را 

ازدحام جمع پریشان موهای تو روی بالشم 
بانو 
روسریت را به پیشانیم ببند
میخواهم در نیشابور چشمهای تو راه بروم 




۲۳ اسفند ۱۳۹۱

این قرار عاشقانه را

وقتی دو نفر قرار میگذارند عاشق هم نشوند از ترس عاشق شدن نیست به خاطر امیدی است که به عاشق شدن دارند. خودشان را آتش می زنند و می گویند بیا قول بدهیم که نسوزیم و خوب معلوم است که سر آخر هم خودشان می سوزند و هم گوشه و کنارشان اگر چیزی باشد و بهشان بند شده باشد را می سوزانند. آتش که بالا گرفت خیال خام برشان میدارد که بگذار دور شویم از هم. همدیگر را نبینیم بلکه آتش را بشود با سردی دوری خواباند. اما جدایی خودش نفت می شود به دل آدمیزاد. اگر آتش گرفتند باید هم را سفت بگیرند و دور بشوند از بقیه که این آتش فقط خودشان را خاکستر کند نه اینکه جدا جدا هر کدام بروند و توی راه هم ازشان قطره قطره آتش بچکد توی زندگی دور و بری ها و هر کس که شاید بخواهد آبی بریزد.

۱۶ اسفند ۱۳۹۱

داستان به دنیا می آید

ایستاده بودن همیشه به معنای زنده بودن نیست. 
 شاید ایستاده جان داده ام. موریانه ها باید بیایند و به جای عصا استخوانهایم را بجوند تا روی زمین جنازه وار مماس با خط افق شوم.

انقلابی بودن خودش به تنهایی نوعی سرطان است

مردی از سال 99 جسته و گریخته یا مداوم بر سر قدرت بوده و رفتار سیاسیش آنچان بوده که حتی نتوانسته غیر از خودش تنها و تنها یک فرد یا یک جریان درست کند که دم مرگ با قلبی آرام و روحی مطمئن لااقل انتخابات قبلی را بدهد به آن یک نفر برنده شود.
چاوز تمام مشخصات یک خوکامه را داشت حالا میخواهد به چپ های مهربان بر بخورد؟ بخورد! 
انگار کن کسی برای مرگ احمدی نژاد یا پوتین یا برلوسکونی مدیحه سرایی کند. فارغ از نامی که بر خود نهاده اند همه یک مرام دارند.