۲۱ فروردین ۱۳۸۵
آنچه هست
۲۰ فروردین ۱۳۸۵
سنگواره 2
این تب و درد است که می خواندم
ناله ی سرد است که می خواندم
در دل این شهر پر از زمزمه
نعره ی مرگ است که می خواندم
تلاش آن روز ها بود برای قافیه سازی با صوت و لحن در کلاس ادبیات و من یکه جلوی دبیر که میشود درد و سرد و مرگ را قافیه آورد . و این حرف توی کلاس ادبیات یک جور فحش ناموسی حساب می شد آن روزها . کی بود ؟ ۱۳۷۴ به گمانم !
go out
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
باشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد رو دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
واقعا باید پای این شعر اسم شاعر رو نوشت ؟ از تک تک حروف داره صدای مولانا میاد
۱۹ فروردین ۱۳۸۵
باسی
دیدی؟
دیدی با ملافههام
دنبالت دور خانه راه افتادم
تا هر جا نشستی
من بخوابم؟
دیدی با صدات بيتابتر شدم؟
حالا دیگر نبودنت
یعنی کسی
بودن خود را
در زمین عزادار است.
هر آينه
چشمی پنهان دارد
هر آينه
به خود نگاه کنی
در آينه
برات بوس میفرستم
تا لبخندت را
به حافظهی چشمهام بسپارم.
آقای من!
عاشقی با من چنین کرده،
یا این بلا را
من
سر عشق آوردهام؟
درون هر آينه
اين منم
که در انتظار اندامت
آه میکشم
برای يک نگاه.
و تو
دستی به موهات میکشی
با همان لبخند.
حالا ديگر
عاشقی میکنم
و زندگی
دارد تو را تماشا میکند
در آغوش من.
هرگز اينهمه نور
از قلبم عبور نکرده بود
هرگز اينهمه روشنی
در قلم من ندويده بود!
يادم باشد
در آينه
رفتنت را نگاه کنم
که میآيی.
چه ایرادی دارد زیبایی اینچنین را من نیز با کسب اجازه از استاد در اینجا مکرر کنم ؟