دیدی؟
دیدی با ملافههام
دنبالت دور خانه راه افتادم
تا هر جا نشستی
من بخوابم؟
دیدی با صدات بيتابتر شدم؟
حالا دیگر نبودنت
یعنی کسی
بودن خود را
در زمین عزادار است.
هر آينه
چشمی پنهان دارد
هر آينه
به خود نگاه کنی
در آينه
برات بوس میفرستم
تا لبخندت را
به حافظهی چشمهام بسپارم.
آقای من!
عاشقی با من چنین کرده،
یا این بلا را
من
سر عشق آوردهام؟
درون هر آينه
اين منم
که در انتظار اندامت
آه میکشم
برای يک نگاه.
و تو
دستی به موهات میکشی
با همان لبخند.
حالا ديگر
عاشقی میکنم
و زندگی
دارد تو را تماشا میکند
در آغوش من.
هرگز اينهمه نور
از قلبم عبور نکرده بود
هرگز اينهمه روشنی
در قلم من ندويده بود!
يادم باشد
در آينه
رفتنت را نگاه کنم
که میآيی.
چه ایرادی دارد زیبایی اینچنین را من نیز با کسب اجازه از استاد در اینجا مکرر کنم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر