۱۸ تیر ۱۳۸۸

هجده تیر



پدر آن سال رفته بود زیارت. نه به خواست خودش ، به اصرار مادر که می خواست حاجی گفتنش به پدر راست باشد. من در فکر بودم که کنکور چه خوابی برایم دیده و آیا می شوم دانشجوی ورودی هفتاد و هشت ؟(که شدم).

بعد از روزنامه اطلاعات میهمان هر روزه ی خانه ما ، سلام بود و من می دانستم کسانی تیغ کشیده اند روی نویسنده ها. پدر فروهر ها را می شناخت. پوینده و مختاری را هم دیگران می شناختند. خودم اما بیشتر از همه سعیدی سیرجانی را دوست داشتم با آن کتابهای چاپ سربی که از کتابفروشی روبه روی بازار نعلبندان گرگان می خریدم.

پدر که برگشت با خودش یک نسخه روزنامه الحیات آورده بود و من تازه دیدم که میشود توی خیابان به جز تصادف ، جور دیگری هم مرد.

ورود به کاشان بی آب و علف و داغ و برهوتی که پر از چادر سیاه و موتور و عقرب بود آنقدر وحشت آور نبود برای من - دختر شمالی - که دیدن چهره های از تعصب به رنگ خون درآمده ی بسیجی های دانشگاه. اول بار در زندگیم دیدم که مشت چطور کوبیده می شود روی دهان و دندان پرت میشود بیرون و خون میپاشد روی دیوار.

اولین امضای من، هویت من پای برگه ای رفت که میخواست عبد الله نوری آزاد شود.

اردیبهشت هفتاد و نه شب مرا خواستند خانه سرایدار خوابگاه. معاون امور دانشجویی ( آقای فهیمی تبار یادتان هست ایشان اتاقشان روبه روی اتاق شما بود.) و گفتند یا خفه می شوی یا می بندیمت به یکی از پسرهای دانشگاه. نمی دانم بچه های بسیج آن روزها می دانستند دارند زیر علم کی سینه میزنند؟ از پدرم گفتند که نیروی پاکی است و درست نیست من نام او را لکه دار کنم. گفتند یکی از نگهبان ها مرا دیده که از روی نرده های خوابگاه پریده ام و شب رفته ام بیرون. گفتند حاضر است شهادت بدهد. و شهادت هم داد.

بقیه را هم خواسته بودند.

من امروز می روم انقلاب.

پنج‌شنبه 9 ژوییه (7) 2009

هیچ نظری موجود نیست: