۱۴ تیر ۱۳۹۱

زینب خانوم

خانه پدری ما در باغ بزرگی بود که اطرافش هم اتاق های زیادی داشت. پدربزرگم سکته کرده و از کار افتاده شده بود. پدر هم دانشجو بود و درآمد مادر هم کفاف نمی داد. مادر بزرگ اما از سالها قبل با اجاره دادن این اتاقها کمک خرجی جور کرده بود. هر کدام از این اتاق ها هم برای خودش حکایتی داشت. یکی از آن ها را داده بود به دو سید اسفراینی که چادرشب می فروختند و همیشه هم با هم قهر بودند. این که توی یک اتاق زندگی کنی و با دیگری حرف نزنی هم معمایی بود برای ما. خوبیش برای من این بود که همیشه جیبشان پر از پسته شاهرودی بود.
اتاق دیگر دست یک خانواده کرد بود. از پناهنده هایی که صدام بیرونشان کرده بود. زینب خانوم و شوهرش و بچه های قد و نیم قدش که هر سال هم یکی بشان اضافه می شد. یادم هست که شبی نبود این زینب خانوم از غم خواهر برادرها و وطنش گریه زاری راه نندازد و از شوهرش کتک نخورد. اما یک بار که رفت لب مرز و فامیلش را دید عوض شد. گفت من که مردم همین ایران خاکم کنید. من دیگر عراقی نیستم. مرد و همینجا خاکش کردند کنار شوهر ش و پدر شوهرش. قبرش نزدیک قبر فامیل های خودمان است. اصلا خانواده زینب خانوم یک جوری فامیل حساب می شوند برای ما. هم عزایشان دعوتیم هم عروسیشان. یکی از دخترها برگشت عراق ولی بقیه ماندند. شوهر زینب خانوم کشاورز بوده در عراق اما ایران که آمدند به سختی توی شهرداری کاری برایش جور شد. خانه ای هم گرفتند که تا همین اواخر هم اداره گاز موافقت نکرد برایشان گاز بکشد. گفتند گاز برای خارجی ها ممنوع است. نمی دانم قانون بود یا ادای یک مدیر شهرستانی. اثاث کشیدند بعدها به یک خانه که صاحبخانه به اسم خودش برایشان گاز گرفت.
آرزو دخترشان بود و هم سن و سال من. ایران که بودم در تالار عروسی برای جشن یکی از اقوام دیدمش. مهمان نبود. شده بود خدمه آنجا. نشد بروم سلامی بکنم. گفتم شاید غروری چیزی این وسط هنوز مانده باشد و با این سلام ترک بردارد. 

هیچ نظری موجود نیست: