۳ اسفند ۱۳۸۴

stop

خدا ايستاد
با نوك انگشت لبهايت را فرم داد
با پشت دست گونه هايت را يه كم داد بالا
يك موج كوچك هم داد به موهات
بعد تو را گذاشت لب تاقچه و هي نگاهت كرد
نارنج را وقتي آفريد كه داشت به تو نگاه ميكرد
و ليمو را وقتي به تو فكر ميكرد
و تمام دنيا را
.....
خدا آنقدر تو را مي بوسيد
كه فرشته ها حسوديشان شد و ترا از آن بالا انداختند پايين و تو افتادي توي بغل من
گاهي خدا پيش من ميآيد و حال تو را مي پرسد . پيش خودمان بماند خدا به من حسودي ميكند .
يادت هست بعضي وقتها ميگفتي بهار ! بوي خدا ميدهي بوي نارنج بوي ليمو ..................

۵ نظر:

ناشناس گفت...

ذوق زدگی شاعرانه.

ناشناس گفت...

اری ...یادم است

ناشناس گفت...

جانمی جان.... ذوباره آن جوری که خیلی دوست دارم نوشتی

Infdle گفت...

سلام نارنجی
خوشحالم که دوباره حس زیبائی نویسیت برگشت
میدونی خیلی اینارو قشنگ کنار هم میاری

راستی بهار واقعا بوی بهار میدهی

اگر من به خیابان آمدم او هم آمد آنه نیز آمدند
مشتها را گره کردیم نان کودکان گرسنه ویا پدران و مادران پیرشان را چه کسی به خانه میبرد
میدانی ما آمدیم اما همه فریاد سکوت برآوردیم
نیاز نیست خودمان را به دفتر سازمان ملل ببندیم
کافیست چون زنجیر در کنار هم باشیم
ما همه از ضعیفان اقتصادی هستیم
نظام سرمایه داری به ما رحم نخواهد کرد


بهاری باشی
خوش

ناشناس گفت...

من هم بوسه خدا را دوست داشتم وقتي در سومين روز خلقت يادش رفت امروز جندمين روز خلقت است