خدا ايستاد
با نوك انگشت لبهايت را فرم داد
با پشت دست گونه هايت را يه كم داد بالا
يك موج كوچك هم داد به موهات
بعد تو را گذاشت لب تاقچه و هي نگاهت كرد
نارنج را وقتي آفريد كه داشت به تو نگاه ميكرد
و ليمو را وقتي به تو فكر ميكرد
و تمام دنيا را
.....
خدا آنقدر تو را مي بوسيد
كه فرشته ها حسوديشان شد و ترا از آن بالا انداختند پايين و تو افتادي توي بغل من
گاهي خدا پيش من ميآيد و حال تو را مي پرسد . پيش خودمان بماند خدا به من حسودي ميكند .
يادت هست بعضي وقتها ميگفتي بهار ! بوي خدا ميدهي بوي نارنج بوي ليمو ..................
۵ نظر:
ذوق زدگی شاعرانه.
اری ...یادم است
جانمی جان.... ذوباره آن جوری که خیلی دوست دارم نوشتی
سلام نارنجی
خوشحالم که دوباره حس زیبائی نویسیت برگشت
میدونی خیلی اینارو قشنگ کنار هم میاری
راستی بهار واقعا بوی بهار میدهی
اگر من به خیابان آمدم او هم آمد آنه نیز آمدند
مشتها را گره کردیم نان کودکان گرسنه ویا پدران و مادران پیرشان را چه کسی به خانه میبرد
میدانی ما آمدیم اما همه فریاد سکوت برآوردیم
نیاز نیست خودمان را به دفتر سازمان ملل ببندیم
کافیست چون زنجیر در کنار هم باشیم
ما همه از ضعیفان اقتصادی هستیم
نظام سرمایه داری به ما رحم نخواهد کرد
بهاری باشی
خوش
من هم بوسه خدا را دوست داشتم وقتي در سومين روز خلقت يادش رفت امروز جندمين روز خلقت است
ارسال یک نظر