سهراب سپهری
۸ مرداد ۱۳۸۵
۱ مرداد ۱۳۸۵
رسوا
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
یکشنبه 23 ژوییه (7) 2006
۳۰ تیر ۱۳۸۵
یک زن یک حس یک نقطه
این بار ایستاده در برابر فصلی گرم
در آستانه ۲۶ سالگیم
و باز هم رها شده در انبوه یادها ..............
۱۶ تیر ۱۳۸۵
خانم ! این مال شماست ؟
باد که می گذرد از گوشه ی دلت
مرا به یاد بیاور
که حسودی می کردم
حتی به دگمه ی لباست
به شیشه ی عینکت
تنهاییم را با صدای تو شانه می زدم
یک روز، ده روز، یک سال
تو که نیستی انگار آخرالزمان من است
من به پایان دنیایم رسیده ام
رستاخیز هم دروغ بزرگیست
تا آرام بمیریم و صدامان در نیاید .
مذهب شوخی بزرگی بود که می خندید
یک بازیچه که خدا ساخته بود
پیامبران عروسکهای خیمه شب بازیش بودند .
ما کودکانی که مبهوت می شدیم و کف می زدیم
صدای ما که آواز می شد ، آیه می شد
کتاب می شدیم در دست خدا
ما را می خواند
هی می خندید
مست می کرد با اشکهای ما در ایستگاه مترو
جنون فصل آخر بود برای من
با پیراهنی سرخ
خدا باز می خندید
خدا مست بود
من را ساخت ، دلم را یادش رفت
تو که آمدی گفتی :
۱۴ تیر ۱۳۸۵
۱۰ تیر ۱۳۸۵
من
نمی دانم من یعنی کداممان
هر چه میآیم چرا نمیرسم به تو ؟
فردا یعنی چند سال دیگر ؟
*****
خدا را رها کنم
تو مرا میترسانی
خدا که باشد
من جن می شوم
می رسم به نام تو
دود می شوم