باد که می گذرد از گوشه ی دلت
مرا به یاد بیاور
که حسودی می کردم
حتی به دگمه ی لباست
به شیشه ی عینکت
تنهاییم را با صدای تو شانه می زدم
یک روز، ده روز، یک سال
تو که نیستی انگار آخرالزمان من است
من به پایان دنیایم رسیده ام
رستاخیز هم دروغ بزرگیست
تا آرام بمیریم و صدامان در نیاید .
مذهب شوخی بزرگی بود که می خندید
یک بازیچه که خدا ساخته بود
پیامبران عروسکهای خیمه شب بازیش بودند .
ما کودکانی که مبهوت می شدیم و کف می زدیم
صدای ما که آواز می شد ، آیه می شد
کتاب می شدیم در دست خدا
ما را می خواند
هی می خندید
مست می کرد با اشکهای ما در ایستگاه مترو
جنون فصل آخر بود برای من
با پیراهنی سرخ
خدا باز می خندید
خدا مست بود
من را ساخت ، دلم را یادش رفت
تو که آمدی گفتی :
شنبه 19 اوت (8) 2006
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر