۲۰ مرداد ۱۳۸۵

معشوق من انسان ساده ایست


با هم بودنمان را با یک پتو شروع کردیم
یک کتاب و دوتا دلستر و یک بسته سیگار
یک پیراهن سبز که من پوشیده بودم
چای می خوردیم با عطر بهار نارنج
موبایل های خاموش و صدای شجریان .
و اندامی که گرم میشود به گرمای نگاهت

مترو کرج دیگر انگار مثل قبل به چشمم یک هیولای فلزی نیست . متروی کرج و تمام تاکسی های خطی آزادی به کرج و تمام سمند های زرد ونک مرا به تو نزدیک میکنند .

پ ن : هی خدا ! فکر نکن با رشوه ای که بهم دادی دست از سرت بر می دارم ! من کلی باهات حساب کتاب دارم .

جمعه 11 اوت (8) 2006

هیچ نظری موجود نیست: