بودنت تنها حضور یک آدم نبود . نیرویی بود که می آمد ملحفه ها را به هم می ریخت . کتابها را جابه جا میکرد . ظرفها را از کابینت بیرون می آورد . میوه ها را می آورد وسط اتاق . بودنت به معجزه ای می مانست که مسیح می کرد . حضور یک رود بود توی بستر خشک یک کانال که کنده اند تا آب را بردارند ببرند به جایی که زمین ترک خورده از خشکسالی .
مشروب بهانه بود ، دلم هوس خودت را کرده . سیگار تمام شده راهی بود که تو را می کشاند به خانه ام .
تمام نمی شدی . با آن همه بوسه و شوق بلعیدن کم نمی آمد از تو . بزرگ هم می شدی . تمام خانه را می گرفتی و از پنجره پر می کشیدی بیرون و تمام این شهر لعنتی بوی تو را می گرفت و برگ می شدی به تن درخت و جوانه می زدی مثل صبح بهار .
از دیروز تا هر وقت که بتوان اینجا از همین ها می بینید . اگر بشود هر روز می نویسم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر