۳۰ مهر ۱۳۸۷

آرشیو مرداد 1385

خانم ! این مال شماست ؟
باد که می گذرد از گوشه ی دلت
مرا به یاد بیاور
که حسودی می کردم
حتی به دگمه ی لباست
به شیشه ی عینکت

تنهاییم را با صدای تو شانه می زدم
یک روز، ده روز، یک سال
تو که نیستی انگار آخرالزمان من است
من به پایان دنیایم رسیده ام
رستاخیز هم دروغ بزرگیست
تا آرام بمیریم و صدامان در نیاید .

مذهب شوخی بزرگی بود که می خندید
یک بازیچه که خدا ساخته بود
پیامبران عروسکهای خیمه شب بازیش بودند .
ما کودکانی که مبهوت می شدیم و کف می زدیم

صدای ما که آواز می شد ، آیه می شد
کتاب می شدیم در دست خدا
ما را می خواند
هی می خندید
مست می کرد با اشکهای ما در ایستگاه مترو

جنون فصل آخر بود برای من
با پیراهنی سرخ
خدا باز می خندید
خدا مست بود
من را ساخت ، دلم را یادش رفت
تو که آمدی گفتی :
خانم ! این مال شماست ؟
این را نوشتم در شنبه بیست و هشتم مرداد 1385ساعت11:37من باهار نارنج

کامنت ها :
نویسنده: دومان
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 13:31
من هنوز نمی‌دانم چرا
غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه می‌گويند!

نویسنده: دومان
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 13:33
حالا ديگر دير است
من نامِ کوچه‌های بسياری را از ياد برده‌ام
نشانی خانه‌های بسياری را از ياد برده‌ام
و اسامی آسان نزديکترين کسانِ دريا را ...!
راستی آيا به همين دليلِ ساده نيست
که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟!

نویسنده: لوتوس
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 13:43
یادم باشد
این بار که امدی
چشم از صدایت برندارم....

نویسنده: پردیس
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 14:46
باد که می گذرد از گوشه’ دلت...
.
.
.
خدا مست بود و نمی دید... من تاریک بودم و کر... تو نیامده چراغ ها را خاموش کردی...
بی صدا بخوان... هیس... خوابیده ام در گور... اینقدر نکوب آن سنگ لعنتی را به سقف خانه ام که خیال کنم شاید بارانی...
لعنت به من که جنونت را باور کردم و با تیله های سرخم شدم همبازیت...
رستاخیز هم دروغ بزرگیست می دانی...
قصه تمام شده و باید چشم هایت را ببندی...

نویسنده: بوف کور
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 19:41
مینویسی و میسرائی.همه برآن شعر نام می نهند نه درد.همه برآن صفت زیبا می گذارند نه تشنگی.همه باز شکوه میکنند از خدا اما نه از نگاه تو.و تو میمانی و شکی که به همه چیز داری.تو میمانی باز گلویت.انگار تو تنها هستی با یک گلو.گلو و صدائی که در آن متبلور میشوی.صدای غمگین مهربان و خسته و ناامید.و کسی نمیفهمد چگونه صدا اینگونه میشود.و باز مردم میخندند میکنند مینوشند دروغ میگویند و ...و با تو میمانی بی ارزشی اینه همه کنش و واکنش.چه دنیای تاریکی.و باز خواهی گفت و خواهی نوشت اما خوره هیچگاه رهایت نخواهد کرد تا زامانی که ترا دوست بدارند . و از آن کسی باشی و کسی از آن تو تا باشی و بخندی.کاش زمان تمام میشد و کسی میتوانست خود را حلق آویز کند اما مسوولیت زندمان بسی انسان رو آزرده خاطر میکند و نهیب میزند که زنده بمان.بسوز و هر لحظه بسوز و کثیف شو اما بمان.چه بگویم که خود بوف کوری بزرگ هستم.تا بعد

نویسنده: مرده
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 22:42
چند وقت بود شعر خوب نخوند بودم... ولی امروز خوندم
مرسی از شعرای قشنگت

نویسنده: حامد
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 22:42
اگه غر می زنم فقط به خاطر اینه که شعرهای خیلی بهتری هم ازت خوندم.با این حال خودت می دونی.حرف من اینه که نباید اسیر یه جریان محدود که مد روز می شه ومی ره شد.یه زمانی مد شد همه تو شعراشون خودشون رو بذارن جای خدا.فروغ همچین شعری داره اخوان داره معینی کرمانشاهی داره اما هیچ کدوم شعرای خوبشون نیستن.حالا هم مد شده ومن تو خیلی وبلاگا می بینم که کفرگویی پایین وبالا می شه.اما وقتی شاملو می گه من بینوا بندگکی سر به راه نبودم و راه بهشت مینوی من بزروی طوع وخاکساری نبود دیگر مجالی برای شعرهای دیگر باقی نمی ماند.زت زیاد.

نویسنده: مانی مقدم
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 23:23
باد که میگذرد از گوشه ی دلت
مرا به یاد بیاور
×
گوش به حرف دلت بسپار و عاشقانه هایت را بسرای . خدا خود میداند که شکر کدام است و کفر کدام . وانگهی اینهمه شکر که افاده نکرد .شاید کفر نیک سر انجامی چون تو مدد کند.می ماند رد پای ملکوت عباس خان که خدا کند زود تر سبقت بگیری و ما را از تردبد در اینکه این رد پای توست یا دیگری وارهانی
با عرض پوزش

نویسنده: فروه
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 0:56
پرسید و منتظر جواب نماند
و رفت...
و یادش رفت آن را پس بدهد
و ماندم
بی توشه برای حتا لحظه ای
با صدایی در گوشم که می خواند هنوز:
don't give in without the fight
...
نای نفس کشیدن هم نمانده دیگر
من مانده ام و این همه سیگار و یک برگ تنهایی

نویسنده: پي نوشت
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 10:2
سلام
----------------------------
آنهايي را که نفهميدم، هيچ ! و آنهايي را
که فهميدم ولي موافقشان نبود هم هيچ
اين دو تعبيرت را زيادي دوســــت داشتم:
× کتاب می شدیم در دست خدا
و
×خدا مست بود / من را ساخت

============================//حسام//=================

نویسنده: دومان
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 10:32
به شما لینک دادم با اجازه البته ؟!
و خوشحالم که بعد از مدتها دوباره پیداتون کردم . البته به کمک لینکی که یه دوست به شما داده بود .

نویسنده: حميدرضا سليماني
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 19:6
1- وقتي قرار باشد خدا به ميهماني ات بيايد چه مي كني؟
خانه را جارو مي كني
وقتي قرار باشد خدا ميهمان دائمي ات باشد؟
پیامبران و مذهب و آخرالزمان و رستاخیز را به جاروي انكار پس مي زني.
ضيافت خوبي است!

2- خدا دل كسي را دست ديگري نمي دهد، خدا كه واسطه ندارد. اين را خودت گفتي يادت هست؟
دل بايد تو سينه آدم باشد تا بتپد. بيرون سينه يك تكه گوشت فاسد است كه نمي شود حتي انداختش جلو سگ.
دلي كه بشود به دست ديگري سپرد. ديگر دل نيست.


3- بي دلي هم سخت است
يك حفره خالي وسط سينه
(چشمخانه هاي تهي از چشم
صورت بي لب
سر بي زلف
دست بي انگشت)

4- بهار نارنج نوشته اخيرتان زيبا بود. اما انگار مخاطب خاصي داشت.
پيشنهاد مي كنم يك جوري بنويسيد كه خواننده نوشته ها را شخصي قلمداد نكند
"معشوق من " هم خيلي زيبا بود. اما شخصي تعبير شده و اين نوشته ساير پست هايتان را نيز تحت تاثير قرار داده است. براي تو كه مدت هاست شاهد تلاش و پيشرفتت در نوشتن هستم برگشت به دوره ي "مترسك" سم است.
نوشته ي" معشوق من" خيلي زيباست و فضايش رهايم نمي كند. خيلي سعي كردم تحت تاثير لحن اين نوشته چيزي بنويسم اما حالت شخصي نوشته آزارم داد.
نمي دانم چرا ياد سيلويا پلات افتادم؟!
بهار نارنج به حافظ نگاه كن. به خيام . به فروغ.
نوشته هاشان را بخوان مي بيني كه حرف ها، حرف حافظ است و خيام و فروغ. اما تو چه قدر باهاش احساس يگانگي مي كني؟!
پس بيشتر دقت كن. يك بار به عزيزي گفتم نامه هاي عاشقانه را ببندد به پاي كبوتر و بفرستد. حالا به شما مي گويم
اين وبلاگ را بگذار براي من و سايرين كه نوشته هات را دوست داريم.
بهار نارنج مگر چند وبلاگ خوب مثل وبلاگ تو هست كه ارزش خواندن دارند؟

نویسنده: ژرژ
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 20:26
سپاس.عزیزم.سعی ام را دارم .
.
احتیاج به شنیدن دارم.
این شعرت عالی بود .اما نسبت به آثار قبلیت انگار کمی مغرضانه بود:از لحاظ کلاس کاری ات می گم عزیز.
بیخیال زیبا.
درمانده نمانی.

نویسنده: دریاباری
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 20:31
سلام ودرود . چهره ات گرفته است درآیینه این شعر/کمی خسته و عصبی بنظر میرسی - بگذار خدا بخوابد!

نویسنده: روشنک
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 21:13
که حتی حسودی میکنم به بالشت که هر روز در آغوش میکشی.....و نگاهت...و نگاهت که مرا در خود .......اصلا نمیدونم چرا شعرات حرف دلمه....فقط مشکل اینجاست که تو قشنگتر بیانش میکنی.......

نویسنده: ناهید
دوشنبه 30 مرداد1385 ساعت: 11:50
تنهاییم را با صدای تو شانه می زدم . تنهاییم را با صدای تو شانه می زنم . از وقتی چراغان تنهاییم شده ای ، دنیا چقدر بزرگتر دیده می شود از پشت شیشه ی عینکم . حضورت بوی بهار نارنج می دهد .

نویسنده: دومان
دوشنبه 30 مرداد1385 ساعت: 21:10
من چرا باید این جا بمیریم...این جا که وطن من نیست.
سلام ...

نویسنده: امید.م
سه شنبه 31 مرداد1385 ساعت: 8:10
سلام من در دلنشین بودن شعرها شکی ندار م بخصوص حالا که دوره ی رکود شعر رسیده. اما راستش برای چندمین بار می نویسم:بهار بدجوری تحت تاثیر عباس معروفی هستی.گاهی حتی نگاهت بیشتر مردانه می شود تا زنانه.دیدی که مانی هم همین را گفت....
اما در هر صورت من که لذت می برم.خیلی زیاد.....

نویسنده: ٍسهیل پاشازاده
سه شنبه 31 مرداد1385 ساعت: 18:48
ٍسلام
حس را به خوبی انتقال می دهد/ ایماژ های خوبی در آن دیده می شود هر چند گاهی منقطع است
***
با کسب اجازه پیوند به آدرسم خوردید
****
به روزم

تا دوباره

نویسنده: آرش
سه شنبه 31 مرداد1385 ساعت: 21:2
چه جراتی پیدا می کند انسان
هنگامی که اطمینان می یابد دوستش دارند !!!
با نوشته هات حال می کنم...
خیلی...
بدرود

نویسنده: بوف کور
چهارشنبه 1 شهریور1385 ساعت: 20:4
سلام.از اینکه به وبلاگم نمیائی خیلی ناراحتم.تا بعد

نویسنده: دومان
پنجشنبه 2 شهریور1385 ساعت: 10:24
اکنون که چنین زبان ناخشکیده به کام اندرکشیده خموشم
از خود میپرسم:((-هر آنچه گفته بایدباشم گفته ام آیا؟-))
در من اما او (چه کند؟)
دهان و لبی میببیندماهی وار بی امان در کار و آوائی نه !!!

نویسنده: هانی
جمعه 3 شهریور1385 ساعت: 1:43
به شعرت دوخته شدم...

پیوند خوردید

نویسنده: مداد
جمعه 3 شهریور1385 ساعت: 21:48
نمی شه از یه چیز دیگه بگی...خوب یادم میوفته که نیستش...ناراحت می شم ...شایدم گریه کنم..نمی دونم

نویسنده: میرا
جمعه 3 شهریور1385 ساعت: 22:33
سلام
نوشته بسیار بسیار زیبایی بود جدآ از نوشته زیبایتان بسیار لذت بردم.
شاد وپیروز باشید.

نویسنده: ترنج
دوشنبه 6 شهریور1385 ساعت: 20:6
رستاخیز هم دروغ بزرگیست

تا آرام بمیریم و صدامان در نیاید .

* * *

شجاعت در زنانی که با واژه ها سرو کار دارند فقط در توصیفِ برجستگیهای اندامشان و یا نام آوردن از آنها نیست .

شجاع هستی.

ترنج

نویسنده: شبلی
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 8:9
زیبا شروع شده و ادامه پیدا کرده و با زیبایی هرچه بیشتر تمام شده است.
بسیار بر دلم نشست.

نویسنده: امید
سه شنبه 7 شهریور1385 ساعت: 9:48
اما من اصلا حوشم نیومد.....بی سرو ته و.........

**********************************************

مرد مقدسترین آیه بود
وقتی هیچ زنی در چشمهای خدا
نمی خندید
نمی رقصید .
زن هنوز باکره بود
و در آشپزخانه
شعر مینوشت با عطر لیمو .
خدا پیامبری مبعوث کرد
در رقابت با زنی
که به کودکش شیر می داد

این را نوشتم در چهارشنبه بیست و پنجم مرداد 1385ساعت21:33من باهار نارنج

نویسنده: علی
چهارشنبه 25 مرداد1385 ساعت: 21:42
سلام وبلاگ باحالی داری به من هم سر بزن خوشحال میشم جدی خیلی دوست دارم که با شما آشنا شوم حتما به من سر بزن منتظرم

نویسنده: حامد
چهارشنبه 25 مرداد1385 ساعت: 21:57
جسارتن دیگه اصلن با دیدن اسم خدا تو شعرات حال نمی کنم.

نویسنده: مداد
چهارشنبه 25 مرداد1385 ساعت: 22:42
لطیف شدی باز...چه خبرا

نویسنده: پرگلک
چهارشنبه 25 مرداد1385 ساعت: 23:35
خیلی شعر قشنگی بود.

نویسنده: احسان
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 0:59
تحقیر زن در تاریخ همیشه یک عرف بوده...همواره برای انکار نقش اجتماعی زن بهانه بوده و هست.فقط امیدوارم دیگر نباشد...شعر زیبایی بود.

نویسنده: فروه
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 2:23
نیستی، چه عذابیست، تخت خالی و سیگار" شده ام....انگار تا ته دنیا سیگار داشته باشم و این تخت خالی بماند و من که خوابم نمی برد به ماه کامل و خورشید اغراق شده ی تابستان خیره مانده باشم.
...
شاید باید برای پست پایینی می نوشتم این همهمه را...اما این سرآسیمگی نمی گذارد...
...
آنطرفها نمی آیی؟

نویسنده: آرش
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 8:28
درود
از این کارت خیلی خوشم اومد
با کار قبلی ت کلی خاطره دارم ...
دیگه به ما کوچیک و تاریک ها سر نمی زنی
ما
نیامده بودیم که بمیریم
خاصه در سپیده دمی که بوی لیمو می داد...
خدا فقط خداست اونم فقط به خواست مردم :

نویسنده: آرش
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 8:29
راستی لینکیدمت

نویسنده: Reza az alman
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 9:36
rooz be kheyr bahar naranj
kheyli vaght bood ke inja nayamade boodam, kar hat ghashanhg tar shode,in 2 share akharet ro ham ba sedaghati ke tosh didam jalab bood.
fonte injouri neveshtan ham sakhte vali kamtari kare vase to.
bedrood

نویسنده: محمود
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 14:7
سلام
بازم اومدم بگم وبلاگتون زیباست
و نوشته هاتون روان و دلنشین
یا حق

نویسنده: امید.م
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 16:22
اتفاقا توی خدای نامه هات از همه بیشتر با این یکی حال کردم....
حامد جان شما خوبی؟....

نویسنده: حامد
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 22:27
چاکر داش امید وچاکر آبجی.اما من این جوری ام.از چیزی خوش ام نیاد می گم دیگه.باعث شرمندگیه.یه رفیقی داشتیم می گفت اعتراض باعث پیشرفته.

نویسنده: امید.م
پنجشنبه 26 مرداد1385 ساعت: 23:4
بهار جان من از حامد خیلی سخت گیر ترم بخصوص در مورد شعر اگه به دلم نشینه رودر بایستی ندارم....این یکی خیلی پخته تر بود....در ضمن بحث من اصلا صنفی نیست دختر یه بار دیگه بخون...
بعدشم درسته که تو این عکس هم خوشگلی ولی اون عکس سیاه سفیده یه چیز دیگه بود...

نویسنده: بوف کور
جمعه 27 مرداد1385 ساعت: 8:18
سلام.من با تو خیلی حرف دارم.شاید این شعر به نظر خیلی ها زیبا بیاد مثل خودم من که ازش بسیار لذت بردم.اما بغیر از خودت هیچ کسی دردت رو نمیفهمه.باز هم میگم من براتون خیلی حرفها دارم .منتها نمیدونم چگونه باید یه دیالوگ دو طرفه برقررا کنم.در ثانی من یک انسان اگزیستانس هستم.ممکنه خیلی از حرفهام رو قبول نداشته باشی الان اما با گذشت زمان همه چیز روشن میشه.شما به دنیائی دیگری وارد شدید که این دنیا خیلی حسی است و در اون دنیا واقعا کسی به این آسانی نمیتونه وارد بشه.دنیائی که هم زیباست هم کشنده و تاریک.به هرحال اگه تمایل داشتید میتونید با من حرف بزنید.و درد دل کنید.درد و دل کردن چیزی رو از شما نمیگیره.باید این رو همیشه باور داشته باشیم.به هر حال وبلاگ تو و نوشته هات در اینترنت از اون نوشته هائی هستند که جنبه شخصی گرانه اونها بسیار زیاده و مشخص که شما هم یک انسان خودنگر هستید و برای ادامه زندگی باید بنویسید و بگوئید.مثل خودم.اما بسیار از وبلاگها تنها قسمتهای اجتماعی زندگی خیلی ها رو داره پر میکنه.من دیدم درباره وبلاگ شما اینست که شما شخصی مینویسی و نمیشه آمد و ازت خواست که به وبلاگ من هم بیا و ...بلکه باید باهات حرف زد و ترا فهمید و باهات دوست شد.من کتابی دارم که بهت معرفی کنم تا این دنیائی که اکنون در اون هستی رو برات بازگو کنه ولی چون میخوام کم کم همه چیز رو فراموش کنی بهت نمیگم.تا بعد

نویسنده: لوتوس
جمعه 27 مرداد1385 ساعت: 15:53
عطر لیمو را گذاشته ام کنار اشکهایم
به پیامبریش نگاه میکنم...

نویسنده: میرا
جمعه 27 مرداد1385 ساعت: 23:38
سلام
عزیزم واقعآ شعر زیبایی بود مثل سایر پست های سرای زیبات ازش خیلی لذت بردم.
شاد وپیروز باشید.

نویسنده: سان
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 9:0
پس این خانمها بودن که کار اقایون رو کساد کردن!

نویسنده: حميدرضا سليماني
شنبه 28 مرداد1385 ساعت: 13:36
1- وقتي قرار باشد خدا به ميهماني ات بيايد چه مي كني؟
خانه را جارو مي كني
وقتي قرار باشد خدا ميهمان دائمي ات باشد؟
پیامبران و مذهب و آخرالزمان و رستاخیز را به جاروي انكار پس مي زني.
ضيافت خوبي است!

2- خدا دل كسي را دست ديگري نمي دهد، خدا كه واسطه ندارد. اين را خودت گفتي يادت هست؟
دل بايد تو سينه آدم باشد تا بتپد. بيرون سينه يك تكه گوشت فاسد است كه نمي شود حتي انداختش جلو سگ.
دلي كه بشود به دست ديگري سپرد. ديگر دل نيست.


3- بي دلي هم سخت است
يك حفره خالي وسط سينه
(چشمخانه هاي تهي از چشم
صورت بي لب
سر بي زلف
دست بي انگشت)

4- بهار نارنج نوشته اخيرتان زيبا بود. اما انگار مخاطب خاصي داشت.
پيشنهاد مي كنم يك جوري بنويسيد كه خواننده نوشته ها را شخصي قلمداد نكند
"معشوق من " هم خيلي زيبا بود. اما شخصي تعبير شده و اين نوشته ساير پست هايتان را نيز تحت تاثير قرار داده است. براي تو كه مدت هاست شاهد تلاش و پيشرفتت در نوشتن هستم برگشت به دوره ي "مترسك" سم است.
نوشته ي" معشوق من" خيلي زيباست و فضايش رهايم نمي كند. خيلي سعي كردم تحت تاثير لحن اين نوشته چيزي بنويسم اما حالت شخصي نوشته آزارم داد.
نمي دانم چرا ياد سيلويا پلات افتادم؟!
بهار نارنج به حافظ نگاه كن. به خيام . به فروغ.
نوشته هاشان را بخوان مي بيني كه حرف ها، حرف حافظ است و خيام و فروغ. اما تو چه قدر باهاش احساس يگانگي مي كني؟!
پس بيشتر دقت كن. يك بار به عزيزي گفتم نامه هاي عاشقانه را ببندد به پاي كبوتر و بفرستد. حالا به شما مي گويم
اين وبلاگ را بگذار براي من و سايرين كه نوشته هات را دوست داريم.
بهار نارنج مگر چند وبلاگ خوب مثل وبلاگ تو هست كه ارزش خواندن دارند؟

نویسنده: دومان
دوشنبه 30 مرداد1385 ساعت: 13:53
سلام ...
به روزم و منتظرت . بیا

************************************************

معشوق من انسان ساده ایست
با هم بودنمان را با یک پتو شروع کردیم یک کتاب و دوتا دلستر و یک بسته سیگار یک پیراهن سبز که من پوشیده بودم چای می خوردیم با عطر بهار نارنج موبایل های خاموش و صدای شجریان . و اندامی که گرم میشود به گرمای نگاهت مترو کرج دیگر انگار مثل قبل به چشمم یک هیولای فلزی نیست . متروی کرج و تمام تاکسی های خطی آزادی به کرج و تمام سمند های زرد ونک مرا به تو نزدیک میکنند .
پ ن : هی خدا ! فکر نکن با رشوه ای که بهم دادی دست از سرت بر می دارم ! من کلی باهات حساب کتاب دارم .

این را نوشتم در جمعه بیستم مرداد 1385ساعت19:20من باهار نارنج

نویسنده: رنگینک
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 19:33
دوست من
باور کن که مهم نیست زندگی رو با یک پتو آغاز کنی یا ویلا ی زیبا با تالار آینه کاری
و استخر و باغ زیبای اطرافش ...
اونچه که مهم شاید این باشه که احساسی رو که با اون زندگی رو شروع کردی در میونه ی راه از تهاجم احساسات و رویا های رنگ رنگ مصون نگه داری!

نویسنده: بوف کور
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 21:36
سلام.باید ازت قدردانی کنم که لینک وبلاگم رد در لیست لینکهایت قراردادی.اما اینبار زیبا نوشتی.راستی تو اصلا به نوشته های من فکر میکنی.تا بعد

نویسنده: لوتوس
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 23:24
با این یادداشت حس دوست داشتن رو بهم میرسونی....
منتظر سرما و پتو و سیگار و کتاب و شجریان و لطفی و.....اره منتظر همه اینها نشستم...

نویسنده: سیاوش
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 0:33
چه زیبا و ساده نوشتی . لذت بردم . به جمله هایی که نوشتی حسودی میکنم . به رویا رفتم . برقرار باشی .

نویسنده: محمد
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 1:1
شاید همیشه پست مدرن بودیم
از اخر شروع می کنیم این بار هم...
اما این بار کمی هم سورئال باشیم
پس اینبار تو از من لذت ببر!

نویسنده: مداد
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 14:0
دختر خانم اگر خدا بهت رشوه داده....پس معنيش اينه كه يه بار بهت نگاه كرده ...و دوباره معنيش اينه كه تو از نوبتت استفاده كردي...و اين يعني بايد تشريف ببري آخر صف....من به هيچ وجه توبتم رو به كسي واگذار نمي كنم حتي به شما
راستي روزي1000 بار خدا را براي باهم بودنتان شكر كن

نویسنده: میرا
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 20:22
سلام
زیبایی کلامتان سحرانگیز و احساستان قابل ستایش است.
از آشنا شدن با وبلاگ زیبایتان بسیار خوشحالم.
شادوپیروز باشید.

نویسنده: حامد
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 21:23
زیبا شروع شد.

نویسنده: محمد عرب زاده
شنبه 21 مرداد1385 ساعت: 23:45
از بیست و یک گرم می شناختمش. برایش نوشته بودم: جهنم اينجاست. درست همينجا. انگشت سبابه ام را روي شقيقه فشار داده بودم. نه آنطوري كه تراويس بيكل راننده تاكسي فشار مي داد. نه آنطوري كه درب و داغان توي پلكان آن آپارتمان ويران شده پوچي دنيا را به تمسخر مي گرفت. آنطوري كه خودم بودم. همانطوري كه باسي معرفيش كرده بود بهم. مي دانستم اينجا يا كسي نمي آيد يا اگر آمد مي ماند. ماند. روي طول سيگارهايش پك خوردم و حالا همينجايم. درست همينجا.

نویسنده: باهات
یکشنبه 22 مرداد1385 ساعت: 11:23
ببین بینام! امیدوارم ازاونایی نباشی که دلسترسیب راترجیح می دن.
فقط آناناس!

نویسنده: ژرژ
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 13:45
سلام بهارنارنج خودم.مرسی که تو این چن وقت بهم سرزدی مطالبت رو دنبال می کردم اما اصلا توان نظر دادن ندارم می فهمی که.
راستی توی این عکس بالای وبلاگت چه زیباتر و رها به نظر می آی.خنذه ات می گه من یه خانم به تمام معنایم.
بگذریم.
عزیز توانستی باز بیا پیشم.تسکین دوستان را خیلی دوست دارم هر چند توی دنیای حقیقی توی این دوران سخت ازشان خیری ندیدم.دلم به امثال تو خوبان دنیای مجازی خوشه.
دلم داره می ره به سمت خالی تر شدن و بیهودگی را بیشتر لمس کردن ....
هی
سرزنذه باشی.
بهار که بی بهار نارنج مفهومی ندارد تمام فصل های سال بی بهار نارنج هم به هرز خواهند رفت.

نویسنده: ژرژ
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 13:47
راستی پست قبلی ات کلی حرف می طلبد حیف سر دماغ نیستم برای این گونه فرو رفتن در ذات تن آفرینش.
شده ام شبیه ویرانه.

نویسنده: منصور جهانبخش
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 18:20
سلام
امیدوارم که حالتون خوب باشه
از شما و تمامی دوستان عزیزتون دعوت میکنم یه سری به سایت 1001 شب بزنین
خیلی خیلی خوشحال می شم نظرتون رو راجع به وب سایت بدونم
با احترام - منصور جهانبخش

نویسنده: پیمان
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 23:4
مثل همیشه زیبا و دلنشین بود و چه اغاز خوبی
ایام به کامتان باد

نویسنده: امید.م
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 23:40
آری به اتفاق جهان می توان گرفت....

نویسنده: سان
سه شنبه 24 مرداد1385 ساعت: 10:28
شروعش وسوسه کننده هست

نویسنده: ژرژ
سه شنبه 24 مرداد1385 ساعت: 14:33
آمدم به عرض سلام.انگار هنوز نو نشدی.
پژمرده نباشی عزیز.
آذم ها در نبودن عزیزتر می شوند و این واقعیت چه قدر درد انگیز است.

نویسنده: سما
سه شنبه 24 مرداد1385 ساعت: 16:17
یکی یکی ورق زدی تمام شد دلم
برو برو که برایت ، حرام شد دلم

نویسنده: خسرو
چهارشنبه 25 مرداد1385 ساعت: 9:44
بهترین رشوه ممکن را گرفتی!

نویسنده: ارتش دریدا
یکشنبه 29 مرداد1385 ساعت: 18:10
هی بی نام
سلام
وب خوبی داری
سری بزن
خوشحال می شیم
یعنی من و وبم رو شاد می کنی
با عشق و ارادت
مانی

نویسنده: اروس
شنبه 11 شهریور1385 ساعت: 18:25
فوق العاده ست شعر هات!


*****************************************

خدا

دلخوشیم به تاراندن چند کلاغ
و یادمان می رود
بزرگترین مترسک دنیا
خداست .
این را نوشتم در یکشنبه پانزدهم مرداد 1385ساعت9:33من باهار نارنج

نویسنده: سامان---سوت
یکشنبه 15 مرداد1385 ساعت: 9:46
با سلام خدمت شما دوست عزیزم خیلی وبلاگت با حال و جالب بود من که خیلی لذت بردم بیا به وبلاگ من هم سر بزن نظرم بدییی ها اگر خواستی با هم تبادل لینک کنیم خبرم کن قربانت سامان---سوت

نویسنده: امید.م
یکشنبه 15 مرداد1385 ساعت: 12:1
سلام.من این استادت را دوست ندارم اما نوشته هایش را چرا.از وقتی که سمفونی مردگان را از روی خشم و هیاهوی فالکنر عزیزم کپی زد کینه اش را به دل گرفتم.اما خودمانیم خوب هم کپی زد......
واما این شعر خودت......دلم می خواهد یک کامنت هفتاد من کاغذ بگذارم اما حیف که باید بروم گوش مریضم را بشورم....

نویسنده: حامد
یکشنبه 15 مرداد1385 ساعت: 21:4
راستی نظر امید در مورد استاد فارغ از سمفونی مردگان وخشم وهیاهو نظر من هم هست.مرد کم حوصله ی پرهیاهو.دیگر این که شعر خوبی بود.

نویسنده: حميدرضا سليماني
دوشنبه 16 مرداد1385 ساعت: 11:22
دوست عزيز اميد. م
من سمفوني مردگان را خوانده ام. اما خشم هياهو را هنوز نخوانده ام.
آقاي اميد وقتي مي نويسيد"آقاي معروفي سمفونی مردگان را از روی خشم و هیاهو کپی زد " اين حرف خيلي بزرگ است.
كاش در اين رابطه توضيح مي دادي. و با دليل و برهان در اين خصوص مي نوشتي.
نوشته اي "كپي!" اين خيلي حرف است.
من حتماً خشم و هياهو را خواهم خواند. اما خيلي خوب مي شد اگر شما در خصوص نظرتان بيشتر توضيح مي دادي.
موفق باشي

نویسنده: سهیل
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 0:22
مترسک به همیشگی می خندد
××××
جالب بود

نویسنده: سورمه
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 15:17
بهار را به خاطر عطر بهار نادنجش دوست دارم. پس دیگه بهار بی نارنج نباش. الان که دارم برات می نویسم ذهنم خسته تر از همیشه استوحس مرده ای را دارم که نفس می کشد . می دانی انگار تا من له نشم خیال زندگی راحت نمی شه !!!!

نویسنده: سورمه
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 15:37
خیلی خوب شد که برگشتی . خیلی .وقت بود که این همه شعر خوب نخونده بودم . همه آرشیوت را زیر و رو کردم . دعا کن که من هم بنویسم!!!!!!!

نویسنده: خودم
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 20:41
بزرگترین مترسک دنیا خداست...
شعر خوبی بود

نویسنده: خودم
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 20:42
از دیدن عکسایی که زدی جیگرم کباب شد!

نویسنده: بوف کور
سه شنبه 17 مرداد1385 ساعت: 21:29
سلام.زیبا و عمیق و غم انگیز نوشتی.ولی آیا خودت مذهبی و خدا دار هستی که بفهمی خدا داشتن چقدر سخته؟عالیه و برای من غم انگیز.

نویسنده: باهات
چهارشنبه 18 مرداد1385 ساعت: 12:3
حالا کجا هست؟

نویسنده: imy
چهارشنبه 18 مرداد1385 ساعت: 16:0
و من کلاغکی که تو مرا از باغ عالم دور می کنی.

نویسنده: دریاباری
چهارشنبه 18 مرداد1385 ساعت: 20:52
یادمان میرود؟ / یادت میرویم ! بیاد خدا باشی ....

نویسنده: محمد
پنجشنبه 19 مرداد1385 ساعت: 18:35
اوووف عالی بود
هی چند وقت نبودم حالا هستم
راستی شمشیرو از رو بستی

دیدی بهت گفتم دیدمت نمی دونم کجا شاید نمایش گاهی جایی
تا حالا نمایشگاه من نیمدی؟

نویسنده: گلنار
پنجشنبه 19 مرداد1385 ساعت: 21:39
من شاید به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشم
ولی در مورد خدا
در نوع خودم
برام دوست خیلی خوبیه
نمی خواستم این کامنت رو بذارم
ولی گذاشتم !


شاد زی

نویسنده: بوف کور
پنجشنبه 19 مرداد1385 ساعت: 22:49
سلام.
راستش ما به خیلی چیزها دلخوشیم.و اگر چیزی موافق ما نباشد از اون ناخوشیم.هرچند حقیقت داشته باشد.زیرا در فرهنگی داریم نفس میکشیم که اشتیاق فراوانی برای از بین بردن داریم.وجود خدا همیشه زمانی وجود ما رو به چالش میکشاند که احساس بی کسی میکنیم و صمیمانه از خدا میخواهیم که کمکمان کند زیرا احساس میکنیم نزدیکتر از همه است.اما هرچقدر هم که او را صدا میکنیم جوابی نمیشنویم.و این ما را به نبود خدا بیشتر راغب میکند و به بیرحمی اون بیشتر مبپردازیم.تو بوف کرو رو خوندی دباره بخون تا ببینی اون هم میگفت از همه تقاضی کمک کردنم،از ماه،ستاره گان ،درختها .....ولی ...غم انگیز است.چنان غم انگیز است که اگر انسان دینی هم باشی خوره مهربون نبودن خدا بخ جانت می افته و کم کم اون خدا رو درونت میکشی.تا خودت زنده بمونی و بفهمی که تنها این خودت هستی که خودت رو میفهمی.بنابراین شعرت را می ستایم و غم انگیزم که دباره انسانی رو میبینم که علیه خدا شکایت میکند و جوابی نمیشوند.حتی همین عصیان علیه خدا تشنگی شاعررو برطرف نخواهد کرد.چون اون نسبت به همین عصیانها هم سکوت کرده است.اما من حس میکنم این عدم مسوولیت پذیری انسانهاست که گاهی ما رو علیه خدا میشوراند.اما زلزله بم رو هم انسانها برپا کردند.؟نمیدونم از چی درد میکشید کاش بیشتر باهاتون آشنا بودم تا میتونستم همدمی مناسبی براتون باشم.تا بعد

نویسنده: میرا
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 1:45
سلام
نوشته ها و پست هات واقعآ زیبا هستند از خوندنشون واقعآ لذت بردم اگه اجازه بدی ازش لینک بدم.
شاد وپیروز باشی.

نویسنده: Arya
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 2:11
وخدائی که هرگز بودن نبودنش فرقی نمی کرد
و خدائی که نبود
او دیوانه ای بود در پستوی خانه

نویسنده: گوتاما
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 13:19
مترسک . . . گاهی همین است و گاهی چیزهای دیگری . . .

نویسنده: پیمان
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 15:27
اما
نه خدا
ونه شیطان
سرنوشت ترا (مرا)
بتی رقم زد که دیگرانش میپرستیدند
نمیدونم چطور شد که فراموش کردم ولی در هر صورت اساتید حتمن منو خواهند بخشید و همینطوری ناقص و دست خورده قبولش خواهند کرد
و کاملن زیبا و دقیق بیان کردید : بزرگترین مترسک

نویسنده: احمد بیرانوند
جمعه 20 مرداد1385 ساعت: 17:28
سلام

شاعرانه شروع شده بود
ولی پایان عجیب و تامل برانگیزی داشت و بار اندیشه اش از بارشعر ی اش قوی تر بود
پاینده باشی
به روزم

نویسنده: ژرژ
دوشنبه 23 مرداد1385 ساعت: 13:36
این جمله ات کلی حرف نیاز دارد حیف که سر دماغ نیستم عزیز.

نویسنده: امیرحسین
جمعه 16 آذر1386 ساعت: 21:19
چرا بزرگترین مترسک دنیا خداست ؟؟؟؟
یکی جواب بده ...

نویسنده: آه
سه شنبه 19 شهریور1387 ساعت: 2:42
امیر حسین جان این احمق هر چی دوست داره می نویسه ... خیلی وقتا حتی خودش هم نمی دون چی میگه چه برسه به تو ...


*****************************************
باسی

دیدی؟دیدی با ملافه‌هام دنبالت دور خانه راه افتادم تا هر جا نشستی من بخوابم؟ دیدی با صدات بيتاب‌‌تر شدم؟حالا دیگر نبودنت یعنی کسی بودن خود رادر زمین عزادار است.هر آينه چشمی پنهان داردهر آينه به خود نگاه ‌کنی در آينه برات بوس می‌فرستم تا لبخندت رابه حافظه‌ی چشم‌هام بسپارم.آقای من!عاشقی با من چنین کرده،یا این بلا رامن سر عشق آورده‌ام؟
درون هر آينه اين منم که در انتظار اندامت آه می‌کشم برای يک نگاه.و تودستی به موهات می‌کشی با همان لبخند.حالا ديگر عاشقی می‌کنم و زندگی دارد تو را تماشا می‌کند در آغوش من.
هرگز اينهمه نوراز قلبم عبور نکرده بود هرگز اينهمه روشنی در قلم من ندويده بود! يادم باشددر آينه رفتنت را نگاه کنم که می‌آيی.

عباس معروفی

چه ایرادی دارد زیبایی اینچنین را من نیز با کسب اجازه از استاد در اینجا مکرر کنم ؟
این را نوشتم در جمعه سیزدهم مرداد 1385ساعت13:36من باهار نارنج

نویسنده: حامد
جمعه 13 مرداد1385 ساعت: 14:27
باز هم سال بلوا.

نویسنده: دختر17 ساله
جمعه 13 مرداد1385 ساعت: 20:20
هیچ اشکالی نداره

نویسنده: ایلا
شنبه 14 مرداد1385 ساعت: 0:54
من قات زدم .......................................

نویسنده: سان
شنبه 14 مرداد1385 ساعت: 7:51
قصه هاش روک بیشتر از شعرهاش دوست دارم!

نویسنده: بردیا
شنبه 14 مرداد1385 ساعت: 7:54
نه ! هیچ مشکلی نداره ! . همین که کپی رایت رو با ذکر منبع رعایت میکنی یعنی یه قدم به بهشت نزدیکتری !!.

نویسنده: دریاباری
شنبه 14 مرداد1385 ساعت: 14:24
زمین با اسمان هم بستر شد .... وآن اذرخش تویی !


***********************************************
زندان اوین

اکبر محمدی درگذشت !!!!!!!
در عبارت فوق معنی کلمه درگذشت را پیدا کنید .
http://www.sharghnewspaper.com/850510/html/iran.htm
این را نوشتم در سه شنبه دهم مرداد 1385ساعت22:41من باهار نارنج

******************************************

زن

زن دم درگاه بود با بدني از هميشه
سهراب سپهری
این را نوشتم در یکشنبه هشتم مرداد 1385ساعت17:27من باهار نارنج

نویسنده: حميدرضا سليماني
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 19:8
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه
رفتم نزديك
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سايه بدل شد به آفتاب
رفتم قدري در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره هاي خوشايند
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن
تا وسط اشتباه هاي مفرح
تا همه چيزهاي محض
رفتم نزديك آبهاي مصور
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب
حيرت من بادرخت قاطي مي شد
ديدم در چند متري ملكوتم
ديدم قدري گرفته ام
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود
من هم رفتم
رفتم تا ميز
تا مزه ماست تا طراوت سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرع
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا

باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد

نویسنده: حميدرضا سليماني
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 19:9
سهراب سپهری

نویسنده: دریاباری
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 19:26
کوچه های بی تویی
تنگ است.
مثل کوچه های سرنوشت
من رد میشوم
دل گیر میکند - بانو .

نویسنده: بوف کور
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 21:34
سلام.راستی زنها خودشون بدنشون رو میفهمند؟

نویسنده: حامد
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 21:35
دیدم که یکی از عکس ها آزرده شد دیگری آن را جرم دانست ویکی دیگر فریاد کشید.همه شان از یک کرباسند.دیگر این که زانیار اگر نمی نویسد چون فعلن ده روز است که ایران است.

نویسنده: دریاباری
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 23:28
گذرگاه های بی تویی تنگ است
همجو کوچه سرنوشت
.... معذرت . یادم نرود - سلام بانو .

نویسنده: مداد
یکشنبه 8 مرداد1385 ساعت: 23:57
از همیشه چی؟؟؟؟بقیش چی؟؟؟؟


نویسنده: لوتوس
دوشنبه 9 مرداد1385 ساعت: 12:45
دلم از ان همیشگی های قدیم میخواهد
دلم این روزا ...

***************************************

رسوا

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
این را نوشتم در یکشنبه یکم مرداد 1385ساعت23:45من باهار نارنج

هوپاد
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 0:17
شهوت نوشتن داری ... ؟؟؟

خوشحالم فقط ...

شاد و تندرست زی ...

نویسنده: امید الف
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 11:29
در چه حالی؟؟ ...

نویسنده: آی پر
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 11:53
سلام . نوشته های زیبایی داری . نمیتوانم انکار کنم که خواندنشان روحم را زیبا میکند .

نویسنده: ا.کمالی
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 12:12
سلام/صدای زیبای تو مرهمی است به روی دردم
ای عشق همه بهانه از توست

نویسنده: روزاس
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 12:51
سلام دوست عزیز

صدا کن مرا

صدای تو زیباست..............

وبلاک زیبایی داری و متنهایت دلنشین

موفق باشی

نویسنده: مداد
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 13:48
می بینم که خیلی عشقولانه شدی....خاک عالم

نویسنده: حامد
دوشنبه 2 مرداد1385 ساعت: 21:29
سلام.لطفا کپی رایت شاعر را رعایت کنید!

نویسنده: امید.م
سه شنبه 3 مرداد1385 ساعت: 1:27
نوشتمش: پری من دلم گرفتار است
بگفت جنی از آن سو: بیا در آغوشم...

نویسنده: گوتاما
سه شنبه 3 مرداد1385 ساعت: 3:19
هزار جهد . . . قدیم ها انگار فرق می کرده زندگی ها . . .

نویسنده: بوف کور
سه شنبه 3 مرداد1385 ساعت: 21:52
سلام.ای کاش مفهوم آفریده نمیشد.ای کاش این حس من و تو برای رسیدن برای کاهش درد غربت روزی درمان میشد.چقدر تلاش؟چقدر بی هوشی؟چقدر با هوشی؟چرا دل سپردن همیشه غم انگیز میشه؟چی در دنیای انسانی کمه؟چرا اینهمه ما رنج میکشیم.؟چرا وانهاده ما را؟چگونه توانست؟ته این جهان چه خواهد شد.راستش نتوستم رابطه پست قبلی ترا با این پست هضم کنم.تا بعد

نویسنده: سوشیانت
چهارشنبه 4 مرداد1385 ساعت: 0:22
هی سلام!

نویسنده: لوتوس
چهارشنبه 4 مرداد1385 ساعت: 22:43
هممممممم...
جهد
جهد
...
بی ثمر
بی ثمر

نویسنده: گوتاما
پنجشنبه 5 مرداد1385 ساعت: 3:45
جدای از تمام چیزها چه قدر عجیب بود چشم اندازی در مه . چه قدر هر بار از هزار بار که دیدمش باز گریه کردم . صحنه ای که دست شکسته از آب بیرون میامد . . . صحنه ای که آدم ها زیر برف بی حرکت مانده بودند . . . صحنه ای که دخترک میان بزرگراه بین دست های جوان گریه می کرد . . . و موسیقی غریبش . . . و یادم هست که کنار دستی هایم چطور می خندیدند . . . زمان همیشه همین طور می گذرد . نه ؟

نویسنده: من
پنجشنبه 5 مرداد1385 ساعت: 9:56
با حاله

هیچ نظری موجود نیست: