۵ مهر ۱۳۸۸

روایت اول از مرگ بلقیس

تا ساعت 4 بعد از ظهر همه چیز تمام شد. شب هفت نگرفتیم. بچه ها درس و مشقشان مانده بود . ظهر توی حسینیه ناهار دادیم و زنها هم گریه زاریشان را توی همان خانه کردند و بعد همه رفتیم سر خاک و تمام شد. ساعت 5 در خانه را قفل زده بودیم و داشتیم میرفتیم که شنبه صبح دوباره همه سرکار و زندگیمان باشیم.

شنبه صبح خبرمان کرده بودند. من از همان اداره آمدم و زهرا هم بچه ها را از خانه مادرش برداشت و با احمد و زن و بچه اش آمدند. به ساعت نکشیده همه مان حاضر بودیم و دو ساعت از اذان مغرب گذشته تمام کرده بود. جایش که معلوم بود کنار بابا و باقی چیز ها هم همان برگزار شد که برای بقیه برگزار می شد. نماز میت را همان توی مسجد پشت خانه خواندیم و حیاط هم که راه آب نداشت که آب شستن مرده راه بگیرد و برود توی کوچه . غسلش را همان توی مسجد دادیم خواهر مومنه ی سرایدار مسجد کرد و پیچاند توی خلعتی سوغات کربلای حاج عمو خدابیامرز.

۲ نظر:

مینی‌متن گفت...

خداوند تمام رفتگام را رحمت فرمایند

پدیدارشناس گفت...

خوبه مردن آدم کم دردسر تر از زنده بودنش باشه