۱۰ بهمن ۱۳۸۸

ماردوش

خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا


مرا دل سراسر پر ازمهر توست
همه توشه ی  جانم از چهر توست

یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد شاه تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر و چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه ای داد بر کفت او

چو بوسید شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برُست
غمی گشت و از هر سوئی چاره جُست

سرانجام ببْرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگرباره از کفت شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بیک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان تا چه ماند، نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد

بجز مغز مردم مده شان خورش

مگر خود بمیرند از این پرورش

۲ نظر:

ترازو گفت...

یک زن
و چندین حس
اشتباه گفتی عزیزم

آمنه گفت...

من عاشق شاهنامه ام !