تنها روزی که در تهران همین تهران خودمان نشستم ترک موتور یک پسر جوان و او فریاد میزد محکم بغلم کن و من سرم را فرو برده بودم میان شانه هایش و با چشمهای خیس و اشک آلود او را سفت گرفته بودم که وقت ویراژ دادن و رد شدن از روی چاله ها و پلها پرت نشوم روی زمین عاشورای امسال بود.
گیر افتاده بودم میان دو ردیف گارد ویژه جلوی ساختمان راهنمایی رانندگی خیابان آزادی. آنقدر گاز اشک آور زده بودند که چشمهام شده بود کاسه ی خون . وا رفته بودم کار دیوار. کسی که سوارم کرد و از مهلکه دورم کرد جوان بسیجی چفیه بسته ای بود که نمیدانم چرا آن وسط دلش به حال من سوخت .
او ردیف آدمها را رد می کرد و از روی موانعی که مردم ساخته بودند رد میشد و فریاد میزد "منو محکم بگیر "
هنوز نمیدانم دلیلش چه بود!
گیر افتاده بودم میان دو ردیف گارد ویژه جلوی ساختمان راهنمایی رانندگی خیابان آزادی. آنقدر گاز اشک آور زده بودند که چشمهام شده بود کاسه ی خون . وا رفته بودم کار دیوار. کسی که سوارم کرد و از مهلکه دورم کرد جوان بسیجی چفیه بسته ای بود که نمیدانم چرا آن وسط دلش به حال من سوخت .
او ردیف آدمها را رد می کرد و از روی موانعی که مردم ساخته بودند رد میشد و فریاد میزد "منو محکم بگیر "
هنوز نمیدانم دلیلش چه بود!
۲ نظر:
حس محکم بغل شدن <؟>
شاید اگه دو بار دیگه توی زندگیش محکم بغل شدن رو حس کرده بود، مسیر زندگی و فکریش جور دیگه ای بود
چقدر سخته اینجا کامنت گذاشتن!
با ۱۰۰۰ ترفند باز کردم اینجا رو!
همهی برادران من...
یاد یکی از پستهای خودم افتادم به نام همهی مادران من...
منم اولین بار که تو این شهر دود زدهی بی در و پیکر سوار ماشین پسر غریبهای شدم ۲۵ خرداد بود..
میدان آزادی...
رو به غروب بود...
خورشید رفته بود...
درگیری شد...
صدای تیر...
"نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم"
راهی برای برگشت نبود...
جمعیت چند پاره شد...
پیش چشمهای ناباورمون چهها که نمیدیدیم...
کشیدیم به سمت جناح...
اشکآور زده بودن...
اثرش رفته بود دیگه...
ولی عادت نداشتیم هنوز...
تاریک بود...
چشمهامون سوخت...
خسته بودیم...
"انقلاب" رو به "آزادی" کشیده بودیم...
نشستیم رو زمین...
یه ماشین جلوی پامون نگه داشت...
سوار شدیم...
همهی برادران من...
ارسال یک نظر