۱۲ دی ۱۳۹۰

وطن

میان عشق یک مرد و عشق به یک سرزمین
مرد را بر می دارم و او می شود تمام سهم من از جغرافیایی که میان هفت میلیارد آدم به تساوی قسمت نمی شود.
مرد را بر می دارم که او بشود وطن من و لانه کنم میان بازوانش که هیچ یک سرزمینی نداریم که برایمان مادری کند.
هر دو باد می شویم و سبک می شویم و باران که می آید ما را بر می دارد و می برد به آن سوی هزار دریا و خاک جدیدی که انگار باید از از پس خانه ام باشد.

۳ نظر:

A.R گفت...

Quite smooth in terms of transmitting feelings. Nice

زنی از سرزمین آفتاب راه راه گفت...

باورم نمیشه! پس تو هم رفتی ای همنام باکره های اورشلیم!
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را !

ناشناس گفت...

مرسی خانم
بعد از سالیان دراز عمر - این نخستین بار هست که وطن را به شکلی که (دلم) با همه ی بهانه هاش (رضایت) داد - از شما می شنوم ...
بسیار زیبا و شیوا و خواندنی و دوست داشتنی هست این وطنی که شما نقش کردید......