۱۱ بهمن ۱۳۸۴

روز خود را چگونه گذرانديم ؟

امروز اصلا حالم خوش نيست . از صبح تا حالا بغض كردمو به زمين و زمان فحش ميدم . دلم مي خواد ... اصلا گور پدر دلم . بي خيال دلم . نرگس امروز صبح اومد سر كلاس با گونه پاره شده و يه باندپيچي سرسري . با استخون دست مو ورداشته و يه رد عميق گاز روي بازوش . نرگس 14 سالشه . ضريب هوشيش پايينتر از ماهاست ولي تك تك سلولهاش دردو حس ميكنه . به خدا نرگس منم آدمه . هيچ كس نيست بره يه دل سير مامانشو بزنه ؟ ديدين تا حالا مادر با بچش اين كارو بكنه ؟ اين دختر صبح قبل از اومدن به مدرسه بايد شير 4 تا گاو رو بدوشه و امروز انگار خواب مونده بود . چه كار ميتونستم بكنم ؟ برديمش پزشك قانوني و بهزيستي . براش هيچ كاري نكردن . فقط يه آتل دادن و سه تا بخيه زدن . بايد از اعضاي درجه 1 خانواده باشي تا بتوني شكايت كني . نيم ساعت پيش پيادش كرديم در خونش . انگار داشتم بچم رو مي فرستادم تو دهن اژدها . هيچ كاري از دستم بر نيومد . پدر نرگس زندانه . اين فقط يه روز كاريه من بود . از بقيش هيچي نميگم .

۸ بهمن ۱۳۸۴

برف

چند روزيست فرشته ها روي فنجانم نمي رقصند
قهوه ام گرم نيست
...بوسه ام
... دلم
برف ميبارد
...آغوشت ؟؟؟؟؟؟
برای امید و یه خوش شانسی که تو یه ظهر زمستونی داشت .

۷ بهمن ۱۳۸۴

۲ بهمن ۱۳۸۴

مرا ببوس

اي يهودا
! مرا ببوس
من تشنه خيانتم
با كيسه زرت در آغوش زن بخواب
كامت از عسل شيرين
يهوداي من
مرا ببوس

۲۸ دی ۱۳۸۴

بي فايده

پر كن پياله را
كين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نميبرد
...
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نميبرد .
...
يه شب ميخوام تا صبح مستي باشه كنارش يه كم راستي . بشونمت كنارم . تموم دروغايي كه گفتم دونه دونه بهت بگم . بعد يه دل سير بخنديم

۲۴ دی ۱۳۸۴

گزينش

از دانشگاه نامه زدن به گزينش آموزش و پرورش كه من مورد دارم و دوباره چكم كنن. براي پاره اي توضيحات خواستنم و بابا نگرانم شده و رفته ته و توي قضيه رو در آورده و كلي نصيحت كه چي بگو و چي نگو .
دلم حسابي پره . دارم ميرم ته دنيا تو يه روستا براي كار درماني با بچه هاي معلولي كه تنها روزها و ساعتهاي راحتيشون تو همين مدرسست و بعدش كه ميرن بيرون معلوم نيست چه بلا هايي سرشون مياد . روزي يك ساعت با ميني بوس ميرم و ميام و فقط دلم به همين بچه ها خوشه و حالا بايد برم اصول دين بشمرم برا آقاونا .
به بابا گفتم ديگه نميتونم . تا حالا هرچي دروغ گفتم بسه . اين بار هر چي بپرسن راستشو ميگم و خلاص . فوقش بيرونم ميكنن. كار كه قحط نيست .
مورده شور اين مملكت فاشيستي رو ببرن . يه حسي دارم جمع عصبانيت و غصه . از يه طرف نگران شاگردام كه كسي نيست جام بره و از يه طرف نميخوام به خاطر ديگران خودمو ببرم زير سوال . چه كار بايد بكنم ؟ گور پدر همه . ديگه دروغ نميگم .به قول سيد مجيد قاضي شعبع 26 دادگاه انقلاب امثال من ننگ جمهوري اسلامي هستيم .

دروغ

!توانا بود هر كه دانا بود
واقعا ؟

۲۲ دی ۱۳۸۴

جادو

من جادو شده ام
من اهلي شده ام
تقصير تو كه نيست ؟ هست ؟
.
تقصير توست كه خدا برهنه در چشمان من ميرقصد ؟

۱۸ دی ۱۳۸۴

خسرو گل سرخي

در رودهاي جدايي ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را اينك صدا زنم
در حجره هاي ساكت تپيدن آن ؟
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را خواهيد ديد ؟
اينك ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم آن برج بي دفاع
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را با خون خويش بپوشان
اين كاج هاي بلندست كه در ميانه ي جنگل عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن را براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهويت
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخي كه اين شعرشو هميشه تو جنگل كنار خونمون با خودم زمزمه ميكنم و وقتي يه روز يه نفر بهم بگه دختر شمال تو چشماي توئه اينو براش مي خونم و اين مي شه يه ماجرا

۱۷ دی ۱۳۸۴

................

معشوق من با آن تن برهنه بيشرم
بر ساقهاي نيرومندش چون مرگ ايستاد
!معشوق من
.
.
فروغ شاعري كه تا همين چند ماهه هيچ شعري ازش نخونده بودم . تا به اصرار دوستي كه البته هنوز شاملو را نتونسته تو كتم ببره . نمي دونم چرا به جز سهراب نمي تونم شعر ديگه اي بخونم . سهراب رو مي بلعم . حالا تو رو خدا يكي به من بگه چرا همه ميگن دارم اداي فروغو در ميارم ؟ نميشه دوتا زن حسي مثل هم داشته باشن ؟
نميدونم چرا بعضيا ميگن خودتو از زير سايه فروغ بكش بيرون ؟ مگه بده ؟ من اين زنو ميفهمم . دلتنگشم و انگار زبونمون مثل همه . اگه قرار باشه زبونم عوض بشه ميشه . زوري كه نيست ! هست ؟

۱۵ دی ۱۳۸۴

تبرك

متبرك كن نام مرا با لبانت
و اندام مرا با سر انگشتانت كشف كن
من بوي ترا
در جنگل بكر شمال
از لابه لاي برگها بيرون ميكشم
.
مرا آنچنان در بر بگير
كه ماري طعمه اش را

۱۳ دی ۱۳۸۴

محض اطلاع

قابل توجه دوستان و آشنايان عزيز
نگران نباشيد ! بنده هيچ دسته گلي به آب نداده و مادر عزيز تر از جانم را جان به سر نكرده و كودكي در شكم ندارم . اين زائيده ذهن يك زن است كه اندكي از اوقات مرتكب اين اوهام مي شود . ان شاا... تعالي رو به بهبوديست