۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

دردیست غیر مردن

حس آدم مرده ای را دارم که دارد از بالا به دسته عزادارانش نگاه میکند . اولش که میمیریم فکر می کنیم اتفاق خیلی مهمی در عالم بشریت افتاده ولی انگار دنیا به هسته اش هم حساب نمیکند نبودن مرا .
بعضی ها اصلا متوجه هم نمی شوند . چند ماه بعد از کسی می شوند یا اعلامیه ات را روی دیوار می بینند و اگر خیلی معرفت به خرج دهند یک ای وای حرامت می کنند .
دست آخر می فهمی که برای جلب توجه مردن اصلا راه خوبی نیست !
کسی تو را یادش نمی ماند . به همین سادگی . بشریت سیفون را روی تو میکشد و میگوید : NEXT
این را نوشتم در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت1385

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوشنبه 1 خرداد1385 ساعت: 9:16
سينما بودو من خودم را قاطي جمعيت مي كردم از زير دست و پا خودم را داخل راهرو سينما مي كشاندم بدون بليط داخل سالن مي شدمروي صندلي رديف جلو مي نشستم و خيره مي شدم به پرده ي جادويي روبرو من هفت سالم بودبعد كه انقلاب شد . سينماها تعطيل شد و من باز هفت سالم بودخيلي از سينماها را به آتش كشيده بودند و سينماي شهري كه من در آن بزرگ مي شدم براي هميشه تعطيل شد.نمي دانم چرا از سينما نوشتم؟!شايد به اين دليل كه من بايد فيلم ساز مي شدم و نشدمشايد هم تعطيلي وبلاگ تو مرا ياد آن روزهاي هفت سالگي انداخت.حالا هم دل تنگمدل تنگ نبودن تودل تنگ ننوشتن تودل تنگ استعدادهاي تودل تنگ هفت سالگي توچند وقت پيش دوستي عزيز ، همنام شمابا معروفي تماس تلفني مي گيردنامش را كه مي گويدمعروفي با خنده مي گويد : خوب تعريف كن خانوم معلم؟!و دوست نازنين من متعجب مي شود كه چرا معروفي گمان كرده او معلم است.من آن لحظه متعجب نشدم و بلافاصله ياد شما افتادم احساس كردم كه باسي هم آن لحظه ، ياد شما افتاده و به خاطر شباهت اسمياو را با شما يكي گرفته است.موضوع را به دوستم نگفتم كه نكند دلي را شكسته باشمولي به شما مي گويم شايد لبخندي روي لبت نشانده باشم و شوقي را در دلت زنده كرده باشماين ياداشات را امروز توي سرويس كه مي آمدم نوشتم مي خواستم برايت ايميل كنم . كه خوشبختانه متوجه شدم دوباره بر گشته ايبا اين حال برايت نوشتم .