۲۶ اسفند ۱۳۸۵

اختتامیه با یک داستان کوتاه


اصلا حاليتان نمي شود . تا مي آيم 2 خط بنويسم صداي همه تان در مي آيد که خب مامي ايميل بزن ! بابا من جهان سومي هستم , عقب مانده هستم ، پير شده ام . چکار داريد شما . بگذاريد کاغذم را بنويسم. من بدم مي آيد از اين ادا اطوار ها . دلم را به همين پست و تمبر چسباندن خوش کرده ام . اصلا شما که چيزيتان نمي شود . بين اين همه کاغذ و خرده ريز که مي اندازند از لاي در تو ، يک نامه هم از من باشد با اين تمبر هاي گل و بلبلي و مناسبتي اينجا . کسي چه مي داند اين خط مسخره ي پشت پاکت فارسي است يا هندي يا عبري يا هر کوفت و زهر مار ديگري ؟
من اينطوريم . مگر آن بار که آمدم آنجا دم به دقيقه نمي گفتيد مامي اينجا اين جورند ، آن جورند ؟ من هم اين جورم ! با همين خودنويس و کاغذ حال مي کنم . بچه هاي شما که فارسي نوشتن بلد نيستند . بگذاريد لااقل سال به سال چشمشان به خط مامي جانشان بخورد شايد آن عقبهاي ذهنشان خاطره هاي از اين مادر بزرگ ديوانه که پول هدر تمبر ميکند بماند .
تايپ که ميکنم هر قدر هم که فونت را عوض کنم و بالا و پايينش کنم باز هم انگار من نيستم . خط من که نيست ! تازه اين پسرت برگشته به من مي گويد خب مامي اسکن کن همراه ايميل بفرست من اينجا پرينت مي گيرم مي دهم به ددي ! حتما پشت همان برگه هاي صورتحساب مي خواهد پرينت کند . آدم نامه اش را با خون دل بنويسد بعد روي چه مي دانم چه کاغذ مزخرفي ببرند بدهند دست پسرش . نه ! خيلي ممنون . من روي همين کاغذ مي نويسم مي دهم پست خانه بفرستد .
کارت پستال هم گذاشتم با يک تقويم شمسي . تولد بچه ها را و خودت و زنت را هم علامت زده ام يادت نرود . براي آن يکي هم که توي راه است کارت تولد گذاشتم . جاي اسمش خاليست . بگذار کنار تختش . فقط جان من اسم اين يکي را يک چيزي بگذاريد فردا اين بچه آمد اينجا غريبي نکند . چه مي دانم اين همه اسم هست که مي شود همه جا صداش کرد . آنقدر في في ژي ژي بازي در نياوريد سر اسم بچه هايتان . آن دو تا که گذشت سر اين يکي آدم باش !
نمي خواهم توي زندگيت دخالت کنم ولي بعضي وقت ها مي خواهد جانم بالا بيايد از اين کار هاي تو . عيد که نيامدي . جور کن تابستان بيا . من که ديگر ناي آمدن ندارم با اين وضعيت ويزا و بليط . تازه بيايم که چي ؟ شما دو تا که هميشه کاريد . آن دو تا هم که هيچوقت نيستند . بيايم در و ديوار خانه تان را ببينم ؟
بلند شو دستشان را بگير بيار اينجا . بچه را هم بياوريد آفتاب بخورد جان بگيرد .
قربانت
مادر


پی نوشت : حامد جان راست گفتی من که نمیتونم تا عید دیگه هیچی ننویسم

هیچ نظری موجود نیست: