جمعی به جزیره ای اندر شدند ، ايشان را مکان افتاد در ديري آن را رهبانی بود گويند که چهل سال اشک بر مژه راندي که او را اردات بود بسيار بر بانویی و بانو را اکراه که نزول بر بيکران خشکسال روح رهبان نمايد .در سال چهل و يکم ، دو شب از تموز رفته بانو به خواب رهبان بيامد که برخيز وضو کن و مارا از قادر ذوالقدر بخواه . رهبان بانگ برآورد : هيهات ! که آن نعمت که از خداي بخواهم پيش آمده و تو را از تو خواهم نه از خداي باري تعالي ، که تو به راي خود آيي نه به بانگ خدای.........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر