۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

داستان آن لاین 6


مرده ها ما را یادشان رفته . مادر بزرگ را اصلا میدانی چند سال است درخوابم هم نیامده ؟ تازه او که عزیز دردانه اش بودم و باباجان که اصلا جز یکی دوبار همان اوایل و حاجی بابا هم که چند بار به مناسبتهایی که میگویم بعد ... مرده ها انگار حال و احوال ما برایشان فرقی نمی کند . حالا تو هی خیرات کن و آن جعبه شیرینی را شبهای جمعه بگذار دم کارگاه . که چی بشود ؟ رشوه می دهی به مرده هات ؟ چند بار برایت نشستم از آن دنیا گفتم و تناسخ و هر چیز دیگری که از سرت بیفتد این دو پاره استخوان را هی نکشی نبری بهشت زهرا .
لعنت به این ترافیک لعنتی شب عید . مادر من ! حالا نمی شد هفته ی قبل می آمدیم یا می گذاشتی برای روز دوم و سوم این جماعت بروند چه میدانم شمال و مشهد که این اتوبان این جور پدرمان را در نیاورد ؟ دوساعت شده خودت بگو چقدر راه آمدیم ؟ دویست متر شد ؟


هیچ نظری موجود نیست: