نوشتن از مرگ به اندازه کافی درد اور هست حالا اگر بخواهی از مرگ خودخواسته ای بنويسی که هيچ کس دلیلش را نمی داند ....................
ديروز امين يکی از دوستانم در دانشگاه بعد از صحبت با نامزد و پدرش تصميم گرفت ديگر بين ما نيباشد .شايد از همه ما بيزار بود . شايد از خودش .هيچ کس چيزی نميداند . تمام وسايلش را گشتيم نه نامه ای نه چيزی که بتواند دليل آن را توضيح دهد پيدا نکرديم . پدرش ناباورانه از لاهيجان آمده بود و می گفت اشکی ندارم بريزم .فقط جان امين بگوييد چرا؟
امين سرشار از زندگی در ۲۳ سالگی در حالی که همه ما را برای جشن ازدواجش دعوت کرده بود و در حالی که ترم آخر رشته معماری بود ديروز از بين ما رفت و ما در اتاق او ناباورانه به کتاب ها و لباسها و نقشه هايی که به در و ديوار زده بود نگاه ميکرديم .
شاملو و آيدا بر ديوار لبخند ميزدند..........................