۱۴ فروردین ۱۳۸۸

نشخوار


عشق نبود یک جور چسبیدگی یک آدم بود به یک آدم . این که می‌گویند عشق اسمی بود که توی ادبیات گذاشته بودند روی این رابطه . زندگی که ادبیات نیست . یک چیز درهم و برهمیست از خوردن و خوابیدن و شاشیدن و ریدن به هیکل آدمهایی که هی می آیند می کوبند توسرت که آدمی را آدمیت لازم نکرده داشته باشد . بنشین توی یکی از همین دکانهایی که پول یک آدم را می گذرند روی جان یک آدم دیگر و شیره ی زندگیت را می کنند توی شیشه و تو با یک سیخ بال کباب شده سر می کشی بالا سلامتی یک از خودت بیچاره تر .

این را نوشتم در جمعه چهاردهم فروردین 1388ساعت14:32من باهار نارنج

هیچ نظری موجود نیست: