۱۶ خرداد ۱۳۸۸

این مرد پدر من است


شش ساله هستم. اسمم را نوشته اند توی کودکستان گلهای انقلاب یا همچین اسمی. متولد سال شصت هستم و حالا باید لباس فرم سبز یشمیم را بپوشم با مقنعه بافتنی سفید و کیف کوچک سامسونت چهارخانه ام را دست بگیرم و بروم در میز اول کلاس پروین جان بنشینم و یاد بگیرم که از یک تا صد بشمارم.

هفت ساله هستم. آرزویم پوشیدن شلوار جین است. پدر شلوار جین دوست ندارد. من شلوار پارچه ای می پوشم که مادر دوخته و پارچه اش را از شرکت تعاونی فرهنگیان خریده . من نمیدانم چرا شلوار جین چیز بدی است. پدر به تهران می رود و در دانشگاه درس میخواند. پدر تازه از جنگ برگشته. شلوار خاکی رنگی دارد و وقتی به دبیرستان دکتر شریعتی میرود که درس بدهد اورکت سبزش را می پوشد. من میدانم که در رودزیا مردانی هستند که به خاطر اینکه قرآن میخوانند به زندان می افتند. من کتاب داستانی دارم به نام داستانهای علی و مش مدینه. نویسنده اش زهرا رهنورد است. پدر این بار از تهران کتابی آورده وبرایم می خواند. اسم قهرمان کتاب جمیله بوپاشاست.

هشت ساله هستم. امتحان دیکته داریم. امام خمینی مرد. مدارس تعطیل شد. برای اولین بار پدرم را می بینم که دارد گریه میکند. روی پله های خانه نشسته و چشمهایش قرمز است.

دوازده ساله هستم. مرا از مدرسه به خانه برگردانده اند که چادر سرم کنم. دارم بالغ می شوم. پدر هنوز اجازه نداده شلوار جین بپوشم. پدر باز هم دارد در تهران درس می خواند. کت و شلوار می پوشد و ریشهایش را ماشین می کند. دایی را به دانشگاه راه ندادند. یکی از دوستان دایی مجاهد بود. پدر به دایی دلداری می دهد و با پدر بزرگ می روند دنبال کارش را بگیرند. آنها ثابت می کنند دایی مجاهد نیست. پدر می گوید دارد اتفاقاتی می افتد.

پانزده ساله هستم. پدر در دانشگاه شهید بهشتی تهران درس می خواند. پیراهن آستین کوتاه کتان می پوشد. من اولین شلوار جین زندگیم را دارم و روی شنهای دریای خزر می دوم. پدر برایم کتابهای شریعتی را خریده. ولی من همان نسخه های پلی کپی که بوی سرب می دهد را ترجیح میدهم. کتاب دیگری هم دارم از بازرگان . اسلام جوان. پدر می گوید بازرگان دق مرگ شد.من شعری از حفظ کردم به نام یک با یک برابر نیست. دبیر تربیتی مان پدرم را خواست مدرسه. من دارم مشکل دار می شوم.

شانزده ساله هستم. امسال می توانم رای بدهم. پدر می گوید برویم ستاد خاتمی. من را هم معرفی می کند به ستاد دختران. اولین سخنرانیم در مسجد جلوی همسر شهید رجایی را بسیجی ها به هم میریزند. پدر مرا می بوسد و می داند که من دیگر خیلی شبیه او فکر نمی کنم.

هفده ساله هستم. به پیش دانشگاهی شاهد میروم. چادرم را می چپانم توی کیفم و به کتابخانه میروم. کتاب میخوانم. روزنامه میبلعم و پدر را محکوم می کنم.

بیست و یک ساله ام. یک ترم تعلیق شده ام. با پا در میانی استادم مرا مشروط ثبت نام می کنند. هر ماه نامه محرمانه کمیته انضباطی دارم. تریبون آزادی برگزار کردیم و بعد رویم چاقو کشیدند. برای پدر تعریف کردم. پدر می گوید این انقلابی نبود که ما کردیم.پدر سالهاست اورکت نمی پوشد.

بیست و هفت ساله هستم. پدر هم جین می پوشد و هم برای رفقای شهیدش دلتنگ شده. من دیگر حجاب ندارم و برای کمپین امضا جمع می کنم. پدر می گوید که می داند چیزهایی اشتباه است. پدر برایم می نویسد. شعر می گوید و می خواهد برود در ده آبا و اجدادیمان درخت بکارد. پدر پیر شده اما میدانم به خاطر پیری نیست که میگویدبه میر حسین رای بده.

در آخرین روزهای بیست و هفت سالگیم هستم و پدر می ترسد دوباره تهران شلوغ شود و من هم که می داند سر سلامت از این دنیا در نمی برم. پدر می ترسد که دوباره بیفتند به جان ما. پدر از جنگ می ترسد. پدر به خاطر جان و آینده ما می ترسد.

پدر می گوید ما همه مثل هم بودیم. فقط بعضی هایمان جراتش را داشتیم تغییر کنیم.


این را نوشتم در شنبه شانزدهم خرداد 1388ساعت14:33من باهار نارنج

۱ نظر:

پرند گفت...

خوندن این امروز چقدر درد داره...
چقدر حیفه که نوشته‌هات تو بلاگفای لعنتی پریده!