۷ مهر ۱۳۸۸

گم کرده ام آن نظر بند سبز را

مادربزرگ
چرا تکرار نمیشوی

هر شب میان ملحفه ی سفید دست بافت تو ، خودم را جنین میکنم تا بیایی و لااقل درخواب دوباره سر میان سینه های پر برکتت بگذارم و تمام این ده سال نبودنت را هق هق کنم.
مادر بزرگ
دخترک تنهاست
کی به دور قد و بالایم خواهد گشت؟
کی دردم را به جان خواهد خرید و کی اسپند برایم خواهد گرداند؟
مادربزرگ
می ترسم

۵ مهر ۱۳۸۸

روایت اول از مرگ بلقیس

تا ساعت 4 بعد از ظهر همه چیز تمام شد. شب هفت نگرفتیم. بچه ها درس و مشقشان مانده بود . ظهر توی حسینیه ناهار دادیم و زنها هم گریه زاریشان را توی همان خانه کردند و بعد همه رفتیم سر خاک و تمام شد. ساعت 5 در خانه را قفل زده بودیم و داشتیم میرفتیم که شنبه صبح دوباره همه سرکار و زندگیمان باشیم.

شنبه صبح خبرمان کرده بودند. من از همان اداره آمدم و زهرا هم بچه ها را از خانه مادرش برداشت و با احمد و زن و بچه اش آمدند. به ساعت نکشیده همه مان حاضر بودیم و دو ساعت از اذان مغرب گذشته تمام کرده بود. جایش که معلوم بود کنار بابا و باقی چیز ها هم همان برگزار شد که برای بقیه برگزار می شد. نماز میت را همان توی مسجد پشت خانه خواندیم و حیاط هم که راه آب نداشت که آب شستن مرده راه بگیرد و برود توی کوچه . غسلش را همان توی مسجد دادیم خواهر مومنه ی سرایدار مسجد کرد و پیچاند توی خلعتی سوغات کربلای حاج عمو خدابیامرز.

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

یاد بعضی نفرات

جای خالیتان عجیب حس می شود :

احمد شاملو
مهدی اخوان ثالث
فریدون فروغی
فریدون فرخزاد
فرهاد مهراد
حسین پناهی
قیصر امین پور
فریدون مشیری


کاش بودید و برای ما از آزادی می سرودید

چیست در کلمه که می ترساند


حسین نورانی نژاد بازداشت شد

۲۶ شهریور ۱۳۸۸

سنگر به سنگر تا فتح ر ه ب ر



تاریخ رحم نمی کند

اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید .
دیوار برلین فرو ریخت.
نظام آپارتاید از بین رفت.
انگلستان به طرز مفتضحی از هند بیرون رانده شد.
جنگ ویتنام پایان گرفت.
جنگ سرد تمام شد.
اکنون تمام اینها به صورت واحد درسی در رشته های علوم سیاسی تدریس می شوند.
دور نیست روزی که از انقلابی که قرار بود" انفجار نور" باشد و "روح جهان بدون روح" جز دو واحد درسی چیزی باقی نماند.
"انقلاب و ریشه ها" تمام شد.
انقلابی که ریشه هایش را قطع کند شاخ و برگش هم می ریزد.

...

ها جستیم و وا جستیم
از غم و غصه رستیم
شیشه ی عمر دیو رو
با هم زدیم شکستیم

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

دانه های سکوت خوشه های خشم به بار می آورد

از انقلاب چیزی نمانده جز یک خیابان در قلب مریض و سکته ای تهران!
از انقلاب چیزی نمانده جز یک برج و باروی طلایی در کنار عوارضی تهران - قم
از انقلاب چیزی نمانده جز گورستانهای آباد
از انقلاب چیزی نمانده جز چند بند در قانون اساسی

یادتان مانده ما روزی لاله های انقلاب و شکوفه های ایران بودیم؟ ما گلهای خندان بودیم؟ یادتان هست روزی امیدتان به دبستانی هایی بود که حالا شده اند بلای جانتان؟ یادتان هست نمازهای زورکی مدرسه را و کارت نمازی که اگر یک مهرش کم بود باید مادرمان می آمد مدرسه و داغ ننگ بینمازی ما را به جان می خرید؟
ما همانهایی هستیم که ذره ذره نفرت از شما سی سال در وجودمان رسوب کرد و دم نزدیم. ما همانهایی هستیم که این انقلاب چیزی برایمان نداشت که حالا عزای از دست رفتنش را بگیریم. درهای دانشگاهتان را به رویمان ببندید. ما ترم پاییزه اوین را ثبت نام می کنیم.
دانایی میوه ی ممنوع بود
ما خوردیم


۱۹ شهریور ۱۳۸۸

آخرین گامها



تنها راه اعتصاب عمومی است
در خانه ماندن و سپس همه با هم بیرون رفتن.
یک ماه معلق شدن زندگی طبیعی بهتر از عمری زیر پتک این هوسرانان زیستن است.
شاید نفر بعد من باشم که گذرم به اوین می افتد.
شاید نفر بعد تو باشی که گذرت به کهریزک می افتد.
هیچیک از کشته شدگان و آسیب دیدگان از فعالین سیاسی نبودند.
من و تو بودیم!

۱۷ شهریور ۱۳۸۸

سنگر به سنگر تا فتح ر ه ب ر


بعد از ملی شدن خیابان ها ، نماز جمعه، پس گرفتن الله اکبر و امام حسین ازدولت کودتا
این بار با لغو مراسم شب احیا در مرقد امام
آیت الله خمینی ملی شد

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

...


بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

کهریزک توی مغز ماست

چهار خانم در تاکسی نشسته ایم. راننده قوز کرده روی فرمان و دارد با غیظ و غضب به پراید یشمی روبه رو نگاه میکند. جوانک ها پارک کرده اند اول خروجی بزرگراه و خیال کنار رفتن هم ندارند. با دست اشاره میکنند که رد میشی بیا برو. تا اینجا شاید برای همه ما ماجرای آشناییست. راننده تاکسی دنده را عوض میکند و همان غیظ و غضب را میدهد به پدال گاز و تاکسی از جا کنده می شود. موقع رد شدن از کنار جوانک ها سرش را جلو می آورد و از پنجره مسافر بغلی که من باشم داد میزند : ک و ن ی ! با فریاد میگویم: نگه دار. می ترسد. نمی داند چه شده. می زند روی ترمز. می پرسد چی شد خانوم؟ پیاده می شوم و می گویم : هر وقت خواستی فحش بدی مسافر سوار نکن.
تاکسی دور می شود و من فکر می کنم باید چه اتفاقی می افتاد تا آن سه خانم روی صندلی عقب از حریم اخلاقی پیرامون خودشان دفاع کنند؟

پی نوشت: شکایت به تاکسیرانی؟ فکرش را هم نکنید. حتی حاضر نشدند شماره ماشین را بگیرند.

یکی داستان است پر آب چشم

آقای روح الامینی
برایم عجیب نیست که خون فرزند خشک نشده به دستبوس رفته ای.
تاریخ فراوان دیده است
پدرانی که چشم فرزند از کاسه درآورده اند.
مثله کرده اند.
کشته اند.
به قتلگاه فرستاده اند.
رستم نیستی که بر جنازه ی فرزند زاری کنی .

محسن "اسفندیار مغموم" ماست