۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک شب آتش در نیستانی فتــــــــــــــــــــــــــــــاد !


آتش زدن نیزارهای تالاب پریشان تعداد بسیار زیادی از پرندگان مهاجر و لاک پشتهاو مارها و جانوران خشکی زی اطراف تالاب رابه طرز دردناکی به کام مرگ برده که این اتفاق دور از چشم ماموران سازمان محیط زیست اتفاق افتاده است.


همزمان در مزدیسا منتشر شد


این را نوشتم در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388ساعت18:33من باهار نارنج

۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

الف نام دیگر برگهای پاییزیست


جنازه ی ترا

کلاغها

روی پاییز شیروانی

بدرقه می کردند

این را نوشتم در سه شنبه یکم اردیبهشت 1388ساعت17:13من باهار نارنج

۲۰ فروردین ۱۳۸۸

برای ا.م

یا بستر ممنوع خویش را

کنار رود بگسترانيم
و بارور کنيم
درياهايي که بين ما فاصله مي اندازند

این را نوشتم در پنجشنبه بیستم فروردین 1388ساعت20:56من باهار نارنج

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

یک پیاله شعر


صبحمان با این شعر مجتبی آبی شد:


کجای خنده من رنگ زعفران دارد؟

کجای قصه تنور است؟ بوی نان دارد


که باز "های" مرا "هوی" باد می­بلعد

سکوت فرصت نشخوار ، بیکران دارد

نباید از تو بگویم که باد می­دزدد-

- تمام ابر دلی را که آسمان دارد

غروب سایه ی موریانه ها تهوع شب

بدا به حال درختی که استخوان دارد

ایران من

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

۱۴ فروردین ۱۳۸۸

نشخوار


عشق نبود یک جور چسبیدگی یک آدم بود به یک آدم . این که می‌گویند عشق اسمی بود که توی ادبیات گذاشته بودند روی این رابطه . زندگی که ادبیات نیست . یک چیز درهم و برهمیست از خوردن و خوابیدن و شاشیدن و ریدن به هیکل آدمهایی که هی می آیند می کوبند توسرت که آدمی را آدمیت لازم نکرده داشته باشد . بنشین توی یکی از همین دکانهایی که پول یک آدم را می گذرند روی جان یک آدم دیگر و شیره ی زندگیت را می کنند توی شیشه و تو با یک سیخ بال کباب شده سر می کشی بالا سلامتی یک از خودت بیچاره تر .

این را نوشتم در جمعه چهاردهم فروردین 1388ساعت14:32من باهار نارنج