عزرائیل خودش کاری نمی کند. عیبش این است که نمی گذارد ما هم کاری بکنیم.
۴ شهریور ۱۳۸۸
۳ شهریور ۱۳۸۸
سعید
۲ شهریور ۱۳۸۸
آغوش پیراهن تو بوی پانزده سالگی می داد
تو را نسل پفک و کرانچی می دانستم. نسل مایکروسافت. آتاری و پلی استیشن.
ببخش!
تو را هیچ گاه جدی نگرفتم. هیچگاه سر از کتابهای کانت و پوپر بلند نکردم که تو را ببینم که داری تن تن و میلو می خوانی و برای بار هزار و یکم هری پاتر نگاه میکنی.
ببخش!
تو را نوجوانی خام میدانستم که داری تمام هویت ایرانی من را با لهجه ی مسخره ی خیابانی به باد می دهی. می گفتم هویت جنسیت را با این همه دوست دختر لگدمال میکنی.
ببخش!
وقتی سینه سپر کرده ات را در خیابان دیدم. آهو شده بودی و گرگ ها در پی تو و من فقط توانستم فریاد بزنم بدو بچه! بدو !
وقتی دستهای رنگیت را می شستی و اسپری رنگ سبز را توی کیفت دیدم .
وقتی رد بنفش باتوم را روی پهلوی نازنینت پنهان کرده بودی.
وقتی کوله انداخته بودی و دستهات را فرو کرده بودی توی جیب شلوارت و زل زده بودی که آن طرف میدان انقلاب و می خواستی از دستهای مادر نگرانت پر بزنی و بروی کمک دوست هات.
می ایستم تمام قد به احترام تمام پانزده ساله هایی که در این دو ماه در خیابان های تهران دیدم.
۳۱ مرداد ۱۳۸۸
بازی کتاب ها
توضیحش را اینجا بخوانید
به علت اینترنت بازی بیشمار در این دو ماهه مچ دست راستم و انگشت اشاره به شدت درد میکند. مختصر نویسی این چند روزه هم علتش همین است.
اما این دعوت وسوسه کننده بود و می ارزد که چند دقیقه ای بی خیال این نوار کشی قهوه ای شوم و بیفتم روی کیبورد دیوانه.
اگر قرار بود کتابسوزانی راه بیفتد من کتابی که انتخاب میکردم برای حفظ کردن چه بود؟
حقیقتش خیلی به این موضوع فکر نکرده ام تا به حال. کتابهای زیادی بوده که دوست داشته ام ولی مطمئنم انقدر آدم هست که آنها را انتخاب کند که به حکم واجب کفایی از من سلب حکم می شود برای حفظ کردنشان.
کتابهای زیادی هم هست که به لعنت خدا نمی ارزد و همان بهتر که زحمت حفظش را اداره فخیمه ممیزی ارشاد بکشد.
کتابی که من انتخاب میکنم مجموعه شعرهای غیر قابل چاپ خودم است که امیدوارم پس از تعویض چندین حکومت و دولت بشود در تیراژ هزار و پانصد تا چاپش کنم .
من دعوت میکنم از سودارو و زاغچه
هر دم از این باغ بری می رسد (هلو)
کسی که تو کابینت به مرد ریشو میگه هلوی خوردنی در حومه تهران با بچه خوشگل چی چی کار میکنه؟
۲۹ مرداد ۱۳۸۸
ما همه رسانه ایم
برادر عزیزم جناب آقای حجت السلام والمسلمین شاهمرادی
با سلام و احترام
نامه ای را خطاب به اینجانب در روزنامه جام جم مورخ 28/ 5/ 88 نوشته اید و گله مند بودید از آنچه که من برای روشن شدن افکار عمومی درباره ماجرای ترانه موسوی بیان کردم . البته جای خوشحالی است که شما اصل گفت و گوی خودتان با بنده را تکذیب نکردید ولی معتقد بودید که بنده آنچه که شما به من گفته اید و به قول خودتان تنها قفل سکوتتان را درباره ماجرای ترانه موسوی در حضور بنده شکسته اید به صورت کامل منتقل نکرده ام . اما لازم است که در این مورد چند نکته را به شما عرض کنم :
١- آقای شاهمردای برادر عزیزم ، نمی دانم که آیا شما تحت فشار ناچار به نگارش چنین نامه ای به من شده اید که تیتری بر آن برگزیده شود که از اظهارات و عملکرد بنده متاسف شده اید یا خیر ؟ ولی وقتی که نامه شما را خواندم خوشحال شدم از اینکه شما نیز اصل موضوع را تایید کردید و تنها انتقاد داشتید به اینکه چرا بنده امانت دار نبوده ام و مطالبی را که شما نزد من بازگو کرده اید ، منتقل کرده ام . چنین است که من بر آن شدم به نامه شما پاسخ دهم تا شما نیز مطمئن شوید چرامهدی کروبی این سرباز کوچک نظام هیچ گاه نمی تواند در برابر تضییع حقوق مردم سکوت پیشه کند ، به خصوص آنهم در زمانی که عده ای بر آنند تا جنایات وحشتناکی را که روی داده است کتمان کرده و یا به گردن دیگری بیاندازنند .
2- هنگامی که بنده به شما تلفن زدم و درخواست کردم تا ملاقاتی با شما داشته باشم برای این بود که آنچه از زبان فرد دیگری که البته شما ایشان را می شناسید و مورد اعتمادمان هست شنیده ام را با شما مطرح کنم . پس اگر به خاطر داشته باشید همان موقع که درباره این ماجرا سوال کردم به شما عرض کردم که چه کسی این موضوع را به نقل از شما به بنده گفته است و شما نیز خوب می دانید که ایشان منبع موثقی هستند .. در این راستا لازم به توضیح است که بنده از اصل موضوع خبر داشتم و تنها برای توضیحات بیشتر خواستم تا ماجرا را از شما جویا شوم و در حقیقت مطلب تازه ای از جانب شما به من در این باره گفته نشد که شما اکنون از من گله کرده اید که چرا آنچه شما گفته اید نگفته ام و اظهار داشته اید که ناباورانه تاسف خورده اید از مطالبی که مطرح شده است .
3- از سوی دیگر شما بهتر می دانید که بنده قصد افشاگری درباره جزئیات ماجرای ترانه موسوی نداشتم و نمی خواستم که این موضوع را فعلا رسانه ای کنم و در مطبوعات منتشر کنم ؛ ولی متاسفم از انکه برخی از مسئولان کشور و ائمه جمعه و روزنامه های به اصطلاح اصولگرا از هر تریبونی برای هتاکی به بنده استفاده کردند و بی آنکه تمایلی برای بررسی آنچه که بنده مطرح کردم داشته باشند انگشت اتهام را به سمت اینجانب نشانه رفته و خواستار مجازات بنده شدند . شاهد آن بودم که جمعی در نماز جمعه و برخی مطبوعات با وقاحت سعی بر آن داشتند تا جنایاتی را که در حق مردم به علت اعتراض به نتیجه انتخاباتی روی داده است کتمان کنند . چنین بود که من تصمیم گرفتم در پاسخ به زیاده گویی هایی آنان طی مصاحبه ای مسائلی از جمله ماجرای ترانه موسوی را برملا کنم تا این بزرگواران بدانند که مهدی کروبی هیچ گاه بدون سند و مدرک حرف نمی زند . ولی اگر شما دقیقا مطلبی را که منتشر شده مطالعه کرده باشید متوجه خواهید شد که هیچ کجای مطلب نامی از شما و آن بزرگواری که این مطالب را به از نقل از شما به بنده منتقل کرده است برده نشده است و لازم به ذکر است که حتی نزدیکان بنده نیز از نام و نشانی گویندگان این خبر مطلع نبودند . حتی من در این مصاحبه هر جایی که لازم بود تا نام کسی را ببرم برای اینکه نام شما تداعی نشود از بیان آن خودداری کردم ولی اینک شما با نگارش این نامه سبب خیر شدید تا من بتوانم نام ایشان را بیان کنم . وقتی که شما با بنده صحبت می کردید فرمودید که داماد جناب آقای حجت السلام والمسلمین حسینی هستید ، در همان زمان بنده در این فکر بودم که چه کسی تلفن و آدرس منزل شما را به نیروهای امنتیی و انتظامی داده است و از کجا آنها می دانند که خانواده شما عروسی در کانادا به نام ترانه موسوی دارد ، چرا که می دانستم شما خانواده ای دارید که از چهره های علمی هستند و در محافل سیاست نیز وارد نمی شوند ولی هنگامی که گفتید داماد جناب آقای حسینی هستید من متوجه موضوع شدم ودر همان جا به شما گفتم که حلقه مفقود شده را پیدا کردم ، چرا که من می دانستم جناب آقای طائب نیز داماد آقای حسینی است و به شما گفتم که باجناق آقای طائب هستید که تایید کردید . لذا متوجه شدم که آقای طائب یکی از طراحان نمایش ترانه موسوی است . شما بهتر می دانید که باجناق گرامی شما جناب آقای طائب که وارد این معرکه شده است در گذشته نیز سوابق و تجربیاتی از این قبیل در وزارت اطلاعات داشته اند ، چرا که رییس دولت وقت به خاطر همین رفتار وعملکردش بود که ایشان را از وزارت اطلاعات اخراج کرد .
٤- آقای شاهمردای بردار عزیز من ، ما نمی توانیم جنایتی که در حق این مردم شده است را نادیده بگیریم و این خواست پروردگار بوده که این جنایات برملا شود تا عاملان ان مجازات گردند . شما که باید بهتر از هر کسی بدانید چه قضایایی رخ داده است . همین هفته ای که گذشت به دیدار سه خانواده ای رفتم که در این حوادث اخیر آسیب دیده اند . خانواده ای پسرشان کشته شده است و بنده از وضعیتی که بر آنها گذشته است بسیار متاسف شدم . به دیدار خانواده ای رفتم که زن جوانی در منزل داشتند که در این حوادث اخیر به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته است که هنوز آثار کبودی بر صورت این زن پس از گذشت 60 روز از این حوادث نمایان بود و دست این زن نیز از چند ناحیه دچار شکستگی شده است و به گردنش آویزان است. همچنین به دیدار خانواده ای از سادات رفتم که جوان آنها در تخت بیماری افتاده بود که شکمش را سوراخ کرده و از این طریق به او غذا می دادند و یک چشمش را نیز تخلیه کرده اند و نابینا شده است و چشم دیگرش نیز در معرض نابینایی قرار دارد . این جوان سرش پر از ساچمه است و چندین بار مورد جراحی قرار گرفته و مجددا نیز باید جراحی شود. وقتی این خانواده ها شرح می دادند که چگونه مورد آزاد و اذیت قرار گرفته اند من متاسف شدم از اینکه این اتفاقات تحت لوای نظام جمهوری اسلامی روی داده است . به نظر شما با دیدن این جنایات کسی می تواند سکوت کند ؟ برادر عزیزمن ما نمی توانیم به بهانه حفظ نظام حقایق را کتمان کنیم چرا که تاریخ بالاخره حقیقت را آشکار خواهد کرد . البته این را نیز می گویم که اکنون بنده برای جمع آوری رای جهت حضور در انتخابات ریاست جمهوری و یا گرفتن پست و مقامی به دنبال پیگیری حقوق مردم نیستم بلکه به عنوان فرزند انقلاب و سرباز کوچک این نظام قصد آن دارم تا از حقوق مردم دفاع کرده و به آنها بگویم که آنچه از سوی عده ای از عوامل خودسر و مسئولان بی تدبیر صورت می گیرد به کل نظام تعمیم نمی یابد .
5 - لازم به ذکر است که از روزنامه محترم جام جم نیز تقاضا می شود که این مطلب را در همان ستون در پاسخ به ایشان منتشر کند .
مهدی کروبی 28 / ٥/ ٨٨
۲۷ مرداد ۱۳۸۸
چرا زندانیان آزاد نمی شوند؟
زندانیان امروز پس از آزادی شمع محفل خواهند شد. در اطرافشان گروه هایی شکل می گیرد. به دیگران می گویند آنچه را حالا نمی توانند.
زندانیان امروز ما مثل اجساد شهدا روی دست بعضی ها مانده اند.
نگهشان دارند آبرویشان می رود. تحویلشان بدهند نابود می شوند.
خدا رحمت کند مادربزرگم را که می گفت خدا اگر بخواهد کسی را در این دنیا عذاب کند او را به مرض " چه کنم؟ " گرفتار می کند. جوری که دیگر برای آب خوردن ساده هم نمی داند باید چه کند! بخورد ؟ نخورد؟ با دست بخورد ؟ با لیوان بخورد؟ تا دست آخر از تشنگی می میرد.
وطنم از یاد نخواهد برد
۲۶ مرداد ۱۳۸۸
دستبند سیاه می بندم
در کنار سیب ها
خوابیده اند
۲۲ مرداد ۱۳۸۸
ناسزا
بذی (بَ) [ ع . ] (ص .) بی شرم ، شوخی کن ، ناسزاگو.
تفاحش (تَ حُ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - ناسزا گفتن . 2 - از حد گذشتن .
دشنام (دُ) (اِمر.) فحش ، ناسزا.
فحاش (فَ حّ) [ ع . ] (ص .) بدزبان ، ناسزاگو.
فحاشی ( ~ .) [ ع - فا. ] (حامص .) بدزبانی ، ناسزاگویی .
فحش (فُ حْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بدی را از حد گذراندن ، بسیار بد کردن . 2 - (اِ.) دشنام ، ناسزا.
فلان فلان شده ( ~ . ~ . شُ دِ) [ ع - فا. ] (ص .)نوعی دشنام ، خلاصه ای از چند فحش و ناسزا.
کوفت (اِ.) 1 - صدمه ای که از سنگ و مشت و لگد برسد. 2 - آسیب ، صدمه . 3 - اندوه . 4 - بیماری سفلیس . 5 - نوعی ناسزا.
ناسزا (س ) (ص .) 1 - ناشایست ، نالایق . 2 - دشنام ، حرف زشت .
ناشایست (یِ) [ په . ] (ص .) نالایق ، ناسزاوار.
فرهنگ معین
۲۰ مرداد ۱۳۸۸
تبار شناسی کامنت گذاران بی نام و نشان
وبلاگ محمدرضا شریفی نیا را میخواندم. بهتر بگویم کامنت هاش را می خواندم و وبلاگ عمو پورنگ.
موج کامنت نویسی یا دشنام نویسی در حال پیشرفت است. به عنوان بلاگری که از سال 83 وبلاگ می نویسم و با ادبیات وبلاگستان، خواننده ها و ضریب رشدش آشنا هستم این موج کامنت گذاران را مثل حمله ملخ ها میدانم به مزرعه گندم.
می توانم تصور کنم که به کیبورد ناآشنا هستند. نمی دانند که برای کلاه گذاشتن سر آ باید شیفت و الف را بگیرند و برای ی همزه دار باید آن شش کوچک بین واو و دال را بفشارند.
سواد نوشتاریشان هم افتضاح است. جوری که مرحوم معین را توی قبر دارند 8 ریشتر می لرزانند.
اگر می شد ابر کلماتشان را ساخت بسیار شباهت به گنجینه لغات برادر حسین دارد به اضافه برگردان کلانتریش.
نمی دانند که آی پی شان معلوم می شود و نباید در یک وبلاگ پنج تا کامنت به اسم مختلف بگذارند و از روی آی پی می شود فهمید آقا گرگه است ، دستش را کرده توی آرد که مثلا حبه انگور را گول بزند!
هیچ کدام آدرس ایمیل و وبلاگ نمی دهند و بی نام و نشان می آیند زنگ درخانه تان را می زنند و در می روند.
تازگیها این عزیزان جان بر کف حرکت جدیدی را آغاز کرده اند و آنچه در وبلاگ عمو پورنگ و شریفی نیا دیدم نمونه همین رفتار متاخر است. خودشان را جای هوادار موسوی جا می زنند و فحش می کشند به جان نویسنده وبلاگ .
نمونه ای از آن را بخوانید (برای عمو پورنگ):
یا این نمونه ها :
البته فعالیتشان در جاهای دیگری هم هست مثلا جناب ب ک ن تو در وبلاگ شریفی نیا:
ک ی رم تو ک س دخترات
خودتان قضاوت کنید.
پی نوشت: برای بازنشر این افاضات عذر میخواهم. برای مثال بود. بیشترش را می توانید در وبلاگ آقایان و شرکا کامل بخوانید.
۱۹ مرداد ۱۳۸۸
کیفرخواست
1) ارائه كمك وآموزش به سازمان هاي غيردولتي از طریق اختراع خط و ایجاد مدارس به سبک غربی توسط حسن رشدیه
2) آموزش خبرنگاران و اختراع عنصر مجهول الحال روزنامه توسط عنصر استکباری گوتنبرگ
3) آموزش و سازماندهي فعالان حقوق بشر از طریق ایجاد سازمان ملل متحد که با راه اندازی نمایشی دو جنگ جهانی سعی بر موجه نشان دادن ضرورت تشکیل آن بوده اند
4) ايجاد وبسايتها و اختراع اینترنت و کامپیوتر از طریق عنصر استعماری بیل گیتس و شرکا
5) اختراع گوگل
6) اختراع چرخه رنگ ها و ایجاد رنگ سبز از طریق رابطه نامشروع زرد و آبی
7) تحمیل رنگ سبز به جریان شیعه در قرن دوم هجری جهت استفاده ابزاری از آن در انتخابات
8) راضی کردن مادربزرگ مادربزرگ میر حسین به ازدواج با یکی از فرزندان امام موسی جهت استفاده ابزاری از سیادت او در جریان انتخابات
9) سعی در نفوذ در لایه های بالای قدرت و دیدارهای سالانه و ماهانه با روسای جمهور سابق در دوران ریاست جمهوریشان از طریق اقدام مشکوک دایر کردن سفارت خانه
10)سعی در تزریق پول و دلارهای بادآورده به جریان های اغتشاش گر از طریق اختراع اسکناس ( این بند بعد از اینکه معلوم شد اولین اسکناس را چینی ها ساختند حذف شد)
توضیحات:
مدارک کلش هم موجوده فقط بیست و چهار ساعت وقت میخوایم!
۱۸ مرداد ۱۳۸۸
زیدآبادی عزیز
سال 80 در کاشان میهمان انجمن اسلامی دانشگاه بودید. بعد از سخنرانی با شما رفتیم برای شام و استراحت در خانه دانشجویی یکی از دوستان. شما زرشک پلو با مرغتان را می خوردید و ما دوره تان کرده بودیم و انگار که شما نماینده تام الاختیار خاتمی باشید تیغ تیز انتقاد را کشیده بودیم به جانتان.
قبل از شما و بعد از شما میهمانان زیادی داشتیم : هدی صابر، تقی رحمانی، پیمان، طالقانی ، بسته نگار، شمس الواعظین، علوی تبار، جلایی پور، آرمین و دیگران. چیزی که از بین آنها شما را در ذهنم ماندگارتر کرد آرامشتان در برابر تمام آن فریادها و دلخوریهای ما از جریان اصلاحات بود.
به انتظار آزادیتان نمی نشینیم. ایستاده ایم.
درخواست
دادگاه کولر دارد. در دادگاه نمی شود زد توی گوش کسی. توی دادگاه آنها در برابر دوربینها در امانند. خواهش می کنم هر روز آنها را بیاورید برایمان اعتراف کنند.
توی دادگاه زمانی است که مطمئنیم آنها را شکنجه نمی کنید. هر چه بگویند ما که باور نمی کنیم. کافیست صدایشان را بشنویم.
لطفا هر روز این دادگاه را برپا کنید. دلمان برای عزیزانمان تنگ شده بود.
۱۷ مرداد ۱۳۸۸
واژه های من را پس بده
در شرایط حساس کنونی به صلاح نیست.
مگر نمیبینی "دشمن" پشت مرزهاست؟
مگر نمیبینی " بحران" داریم؟
مگر نمیبینی "جنگ" داریم؟
و من هر بار سرم را انداخته ام پایین و اندیشیده ام پس کی" آزادی " خواهم داشت؟ وقتی شرایط کنونی حساس نباشد؟
مریم من را به بازی واژه ها دعوت کرد من هم حامد را دعوت میکنم.
۱۶ مرداد ۱۳۸۸
آخر الزمان
الله اکبر گفتن جرم است
حمل نشانه سیادت جرم است
جشن نیمه شعبان جرم است
نماز جمعه رفتن جرم است
مسجد بلال و قبا رفتن جرم است
سر مزار مرده رفتن جرم است
در حرم رهبر انقلاب تحصن کردن جرم است
بست نشینی درشاه عبدالعظیم جرم است
فحش دادن به روسیه جرم است
فحش دادن به چین کمونیست جرم است
آمممما :
آدم کشی آزاد است
۱۵ مرداد ۱۳۸۸
۱۴ مرداد ۱۳۸۸
صد قدم مانده به صبح
محمد صالح علا هم توی تنفیذ بووووووووود!
محمدِجان! داری به شرافت از دست رفته ات فکر میکنی یا سفره هایی که مغز جوانان ما در آن خوراک اژدها می شود؟
محمدِ جان! ما را به خیر تو امید نیست.
دیگر کنج کافه تئاتر من را نخواهی دید. دیگر آن راه پله نازنین را بالا نخواهم آمد و دیگر از پنجره به شاخه های درختان نخواهم نگریست و دیگر آرزو نمی کنم خانه ام را شکل کافه تئاتر تو در بیاورم.
ببخشید ولی دیگر پولم را به جیب نان به نرخ روز خوری مثل تو نخواهم ریخت.
۱۳ مرداد ۱۳۸۸
ماردوش
چون ضحاک (آژیدهاک) پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانهاست.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری میساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، میخواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ویکی پدیا